6.7 C
Tehran
چهارشنبه 2 فروردین 1402

از اسیدپاشی تا سم‌پاشی− حملات جمهوری شیمیایی به زن

در آخرین آمار منتشر شده در خصوص مسمومیت‌های سریالی...

مسئولیت شهروندی در دموکراسی− شاهزاده در گفتگو

در آخرین روز «کنفرانس امنیتی مونیخ» که از جمعه،...

جای سپاه پاسداران در لیست ترور است/ اعمال تحریم‌های مگنیتسکی

پنجم آبان ۱۴۰۱، مجلس علیای استرالیا «کمیسیون ارجاعی امورخارجه،...
سرگذشت امین گل‌مریمی و شرح رها شدندش از چنگ مجاهدین:

آبادان، اشرف، کلن – شکست طلسم مجاهدین

از قاچاق کودکان، شستشوی مغزی، انقلاب ایدئولوژیک، لابیگری موفق مجاهدین در اروپا و آمریکا تا پُف صورت مسعود رجوی و کودکانی که برای همیشه ناپدید شدند... داستان زندگی امین گل‌مریمی حاوی همه اینها و باز هم بیشتر است

روی جلد شماره ۴۴/۲۰۲۱ مجله تسایت، منتشره در ۵ آبان سال ۱۴۰۰ تماما به تصویر مردی ایرانی اختصاص یافته بود. اما این تصویر نبود که باعث شد تنها چند روز پس از انتشار آن، سازمان مجاهدین به واسطه‌ی وکلای خود بر علیه این نشریه‌ی آلمانی به دادگاه شکایت ببرد. آنچه مجاهدین را به اقدام حقوقی عاجل واداشت، داستانی بود که چهره‌ی قهرمان آن بر روی جلد این هفته‌نامه‌ی آلمانی نقش بسته بود. داستانی که از آبادان شروع می‌شد. قهرمانی که بیشتر بازیچه‌ی سرنوشتی بود که دیگران برای او رقم زده بودند. خواننده را از قرارگاه اشرف با اشکهای مادری مسخ شده به خانه‌های قدیمی در شهر کلن و سیاستمداران و انسانهایی که سرنوشت دیگران را رقم می‌زنند می‌برد و دوباره به عراق و صدام و اشرف و آمریکا‌یی‌ها و مسعود رجوی با آن صورت گرد و قلمبه‌اش باز می‌گرداند. سرگذشت امین گل‌مریمی را باید خواند که چطور «طلسم غار چهل دزد بغداد» را شکست و نجات یافت. سرگذشت امین را باید خواند، چون قدرترین نویسنده‌اش سرنوشت است. سرگذشت امین را باید خواند چون مجاهدین از انتشار داستان او وحشت داشتند و تمام تلاش خود را کردند که مانع آن شوند. اما شکست خوردند.

سرگذشت امین و مجاهدین را باید همانطور که لوئیزا هومریش آن را پس از یک سال تحقیق نوشت، خواند. نویسنده، پس از اینکه به خاطر این تحقیق موفق به کسب یک جایزه ژورنالیستی در آلمان شد، نوشت: «این سخت‌ترین، اعصاب خردکن‌ترین و هیجان‌انگیزترین کاری بود که در طول فعالیت حرفه‌ای‌ام انجام داده‌ام.»

پس بخوانیم سرگذشت امین گل‌مریمی را که تحت عنوان «سرانجام رها» در شماره ۴۴/۲۰۲۱ چاپ شد.


قرار است قدم بزنیم. امین گل‌مریمی مردیست مو مشکی و فرفری که دوست دارد کتونی نایک پا کند. سر اولین قرارمان هم، مهرماه ۹۹ در محله‌ی پارتی‌های دانشجویی در نویشتات کلن، خیابان تسولپیشر، با کتونی نایک آمد. این مرد ۳۵ ساله تا حالا مشاغل مختلفی داشته. در حال حاضر کارش پرستاری از معلولین است.

آلمانی را بدون لحجه حرف می‌زند. ولی گاه کلماتی هم از زبان مادری‌اش، فارسی بکار می‌برد. ترجمه این کلمات سخت نیستند. سخت‌تر این است که بخواهی آنها را توضیح بدهی: «الماس انسانی» مثلا. این یکی از واژه‌های کلیدیِ ایدئولوژیک همان سازمانی است که امین در کودکی به چنگ آن افتاده بود. گل‌مریمی در توضیح این اصطلاح می‌گوید: «پشت این کلمه این تصور خوابیده که هر آدمی در وجود خود الماسی نهان دارد که البته ناخالص و کدر است. مقصر هم کسی نیست جز خود آدم و آرزوهایش− و همچنین خانواده آدم. همه اینها را باید طرد کرد. تنها از طریق اطاعت تام از یک «رهبر» است که آدم به «خلوص» می‌رسد. شاهدان دیگر نیز که با این ایدئولوژی سر و کار داشته‌اند، این اصطلاح را به همین شکل توضیح می‌دهند.

سازمانی که زندگی‌اش را تحت تاثیر قرار داد و تا حدی نابود کرد، بنا به گفته گل‌مریمی، «مجاهدین خلق» است. سازمانی متشکل از ایرانیان در تبعید که می‌خواهند رژیم آخوندی در وطن خود را ساقط کنند. اسم خود را مثل بسیاری دیگر از گروه‌های اسلام‌گرا «مجاهدین»− مبارزین جهادگر – گذاشته‌اند؛ کسانی که برای اهداف مذهبی مبارزه می‌کنند. شیفته‌ی اقتصاد مارکسیستی، بنیانگذاران این سازمان در دهه شصت میلادی می‌خواستند اسلام را به «مبارزه طبقاتی» وصل کنند.

امروزه مجاهدین خلق خود را به عنوان حامی حقوق زنان، حقوق بشر و آزادی به نمایش می‌گذارد. هزاران عضو و حامی در کشورهای دنیا دارد، از جمله در آلمان.  بسیاری برای «شورای ملی مقاومت ایران»، شاخه‌ی سیاسی این سازمان کار می‌کنند. پایگاه اصلی آن در اروپا واقع در اطراف شهر پاریس است. در آلمان دفتر مرکزی سازمان در برلین قرار دارد. لابیگری مجاهدین آنقدر موفق است که حتی نمایندگان بوندستاگ آلمان هم از «شورای مقاومت» حمایت می‌کنند و آن را به عنوان یک «آلترناتیو دموکراتیک» برای رژیم کنونی ایران بزک می‌کنند.

شاید نمی‌دانند که انسانهایی مثل امین گل‌مریمی، بنا به شهادت وی،  چه رنجهایی را از سوی سازمان مجاهدین متحمل شده‌اند− شاید هم نمی‌خواهند بدانند.

بر اساس تحقیقات مجله تسایت، مجاهدین خلق از میانه‌ی دهه ۹۰ میلادی دست کم ۴۰ کودک و نوجوان را که بدون پدر و مادر به عنوان پناهنده به شهر کلن آلمان آمده بودند، قاچاقی به عراق انتقال داده است. طبق شهادت مجموعا هشت تن از کسانی که از سازمان بیرون آمده‌اند، بسیاری از این کودکان و نوجوانان در عراق آموزش نظامی دیده و به سربازهای مجاهدین تبدیل شده‌ و سالها در  محیطی ایزوله از دنیای بیرون زندگی کرده‌اند.

امین گل‌مریمی یکی از آنهاست. می‌گوید، ۱۲ سال ناخواسته در عراق بوده، در کمپ بدنام اشرف، مقر اصلی مجاهدین خلق در آن سالها. امین حاضر است که سرگذشتش را رسانه‌ای کند، با اسم واقعی خود− به عنوان نخستین نفر از نوجوانان اهل شهر کُلن: «می‌خواهم همه بدانند که مجاهدین خلق چه بلایی بر سر من آوردند و این سازمان چه گروه خطرناکی‌ست.»

«شورای ملی مقاومت ایران» از سوی مجله تسایت با این اتهامات مواجه شد. شورا نمی‌خواهد خودش در برابر اتهامات واکنش نشان دهد. از طریق یک دفتر وکالت پیام می‌دهد: اطلاعات در مورد سازمان مجاهدین خلق عمدتا توسط سرویس‌های مخفی ایران کنترل می‌شوند. اما با این حال، شورا روی وبسایت خودش واکنش نشان می‌دهد: کودکانی مثل امین گل‌مریمی در آن روزها فقط «نزد اولیای خود بازگشتند» و در ضمن «به عنوان افراد بالغ». بنا به ادعای شورا، از افراد نابالغ هرگز استفاده نظامی نشده.

امین گل‌مریمی سرگذشت خود را اینگونه تعریف می‌کند: ۱۹۸۵ میلادی (۱۳۶۳/۱۳۶۴ شمسی) در آبادن، شهری در جنوب غربی ایران به دنیا آمده− در مخفیگاه. پدر و مادرش هم آنزمان از جنگجویان مجاهدین خلق بودند. آنها همراه با گروه‌های مخالف دیگر  در سال ۱۳۵۷ شاه ایران را از حکومت ساقط کردند. اما رژیم آخوندی/اسلامی که بر قدرت نشست آنها را در حکومت سهیم نکرد و تحت پیگرد قرار داد. مجاهدین هم شروع به اجرای حملات تروریستی بر علیه مقامات حکومتی کردند و به تبعید گریختند؛ اکثرا به عراق. سازمان مجاهدین خلق تا سال ۲۰۰۹ در لیست سازمان‌های تروریستی اروپا قرار داشت. اکنون ولی با چهره‌ای معتدل‌تر ظاهر می‌شود. محافل امنیتی در این سازمان یک نوع گروهِ بسته با شاخصه‌های فرقه‌گونه می‌بینند.

امین می‌گوید، چند ماهه بود که به همراه پدر و مادر و دو برادر بزرگترش، مثل هزاران عضو دیگر سازمان از ایران به عراق گریختند. از آنجا در جنگ ایران و عراق بر علیه کشور خود جنگیدند. پدر امین در یکی از عملیات‌ها در این جنگ کشته شد؛ مثل هزاران عضو دیگر سازمان.

اواسط دهه هشتاد میلادی، سازمان بیشتر به یک فرقه مبدل شده بود، این را اروند ابراهیمیان، تاریخ‌نگار آمریکایی و کارشناس ایران می‌گوید: در اطراف رهبر سازمان، مسعود رجوی یک «کیش شخصیت در افراطی‌ترین شکل آن» پدید آمد. همانگونه که در سایر فرقه‌ها نیز مرسوم است، به منتقدین انگ «خیانتکار، انگل، خونخوار، نجس و لجن خیابانی» زده شد. بر اساس تحقیقات «اندیشکده‌ی آمریکایی رَند» که به نیروهای مسلح آمریکا مشاوره می‌دهد، وابستگی‌های اجتماعی افراد باید با توسل به این روشها از بین بروند. این نیز یکی دیگر از تکنیکهای شناخته شده‌ی فرقه‌ها برای تغییر شخصیت اجتماعی انسان‌هاست.

مجاهدین خلق اینگونه اتهامات را مرتب تحت عنوان کارزار پروپاگاندای رژیم رد می‌کند.

وقتی آمریکا، سال ۱۳۶۹ با ائتلاف کشورهای دیگر در جنگ خلیج فارس به عراق حمله کرد، مجاهدین خلق از موج پناهندگی ایجاد شده استفاده کرد و صدها کودک را به خارج فرستاد. امروز سازمان ادعا می‌کند که این کار را برای حفاظت از جان کودکان در برابر بمباران‌ها انجام داده. افرادی که از سازمان خارج شده‌اند ولی شهادت می‌دهند: دلیل این کار متلاشی کردن ساختارهای خانواده‌ها و تقویت روحیه‌ی جنگی اعضا بود. امین و دو برادرش، حنیف و علیرضا هم در میان این کودکان پناهنده بودند.

هماره گرفتار طلسم سازمان

از سفر تکه‌خاطراتی بیش در حافظه امین گل‌مریمی باقی نمانده‌. «مادرم مدتی طولانی جلوی اتوبوس ایستاده بود. گریه می‌کرد و دست تکان می‌داد. در آلمان آنوقت باران می‌آمد. او و تقریبا ۱۵۰ کودک دیگر به کلن آمدند. به امین در خانه‌ای در محله‌ی «مِشِنیش» اسکان داده شد. او خانه‌ای دو واحدی و کلنگی را به خاطر دارد. بچه‌ها در آن خانه به عنوان کودکان بی‌سرپرست پناهنده تحت سرپرستی اعضا و افراد معتمد سازمان مجاهدین بودند. ۱۰ نفری در یک اتاق می‌خوابیدند. گل‌مریمی می‌گوید: « وحشتناک دلتنگ مادرم بودم». بعضی بچه‌ها را کتک می‌زدند. به خیلی‌ها غذا کم می‌دادند.

امین به مدرسه رفت. خیلی زود آلمانی یاد گرفت. بیشتر بچه‌ها مسن‌تر از او بودند و به «مدرسه راهنمایی مارتین لوتر کینگ» در محله «کُلن-وایدن» می‌رفتند. یکی از معلمان در آن سالها به خاطر می‌آورد: «بچه‌های خوب و درس‌خوانی» بودند. ولی نوعی «تعصب» نیز می‌شد در آنها دید. بعضی از آنها رهبر سازمان، مسعود رجوی و زنش مریم را «مثل خدا» می‌پرستیدند. این معلم موضوع را به پلیس اطلاع داده بود. ولی اتفاقی نیفتاد.

اداره نوجوانان نیز متوجه رفتار کودکان شده بود. کلاوس پیتر فولمِکه، اکنون ۶۴ ساله و در آن زمان سرپرست بخش مسئول کودکان ایرانی در این اداره می‌گوید: «من مراقب بچه‌ها بودم». وقتی کلاوس و همکارانش از افرادی که سرپرستی بچه‌ها به آنها سپرده شده بود، پیگیر وضع آنها شدند، ناگهان سر و کله «حامیان سرشناس آلمانی» پیدا شد. مجاهدین خلق یک گروه وکیل از دفتر وکالت «آنه‌ماری لوتکِز» را اجیر کرده بودند.

لوتکِز آن روزها رئیس فراکسیون پارلمانی حزب سبزها در کُلن بود. بعدها وزیر قضائیه در ایالت «شلسویگ-هولشتاین» شد. همسر وی، کریستوف مِرتنز، می‌گوید که وکلای دفتر وکالت زنش، نمایندگی حقوقی بچه‌ها را در فرایند پناهندگی آنها بر عهده داشته. خودش که نیز وکیل است، قیمومیت حدود ۶۰ بچه را پذیرفته بوده. امین گل‌مریمی هم یکی از آنها بود. مرتنز امروز می‌گوید که وی در آغاز هر روز به بچه‌ها سر می‌زده و بعدها هر ۱۴ روز یک بار. علاوه بر این در سال ۱۹۹۳ میلادی این زوج همراه با «کرستین مولر»، سرپرست ایالتی حزب سبزها در آن دوران و بعدها رئیس فراکسیون این حزب در بوندستاگ، انجمن خیریه‌ای را بنیانگزاری کردند: «انجمن کمک به کودکان ایرانی پناهنده». این انجمن به عنوان دریافت‌کننده‌ی کمک‌های دولتی از سوی اداره نوجوانان تعیین شد. از آن به بعد این انجمن بود که در مورد مسائل مربوط به بچه‌ها با اداره جوانان در ارتباط بود و حرف می زد. کلاوس پیتر فولمکه از اداره نوجوانان می‌گوید، اعضای مجاهدین خلق همیشه و همه جا مرتنز را همراهی می‌کردند و سعی داشتند که منافع خودشان را پیش ببرند. «آنها برای بچه‌ها کمک مالی درخواست داشتند و حداکثر نفوذ را روی آنها می‌خواستند.» این زنان وابسته به سازمان اصرار شدیدی داشتند که بچه‌ها حتما تحت نظارت کادر سازمان و یا هوادارن آن باشند. پس از بحث و مذاکرات بسیار دشوار بالاخره توافق شد که در کنار هر یک سرپرست ایرانی، باید یک ناظر تربیتی آلمانی نیز باشد. از این طریق برای نوجوانان این امکان به وجود می‌آمد که بتوانند خود را از چنگ سازمان رها کنند. از سال ۱۹۹۴ به بعد بچه‌ها تدریجا به اقامتگاه‌های دیگری منتقل شدند. به امین گل‌مریمی در خانه‌ای مجهزتر و بهتر در محله‌ی کُلن-مارینبورگ اسکان داده شد. اما آنها همچنان به شکل گروهی در خانه‌هایی زندگی می‌کردند که همه کودکان ایرانی در آنها بودند. گل‌مریمی می‌گوید: «ما همیشه در دایره‌ی طلسم‌شده‌ی سازمان ماندیم».

اما با همه این تواصیف، خروج از آن خانه در «کلن-مشنیش» نقطه عطفی در زندگی امین بود. به یمن وجود مسئول تربیتی آلمانی، امین شکوفا شده بود. بچه‌ها به اندازه کافی غذا می‌خوردند، لباس‌های نو داشتند و حتی دوچرخه. گردش‌های شبانه و اردو و دورهمی در اطراف آتش برنامه‌ریزی و انجام می‌شد. یک بار امین شب را در خانه‌ی یکی از دوستان آلمانی‌اش گذراند و با تعجب دیده بود که پدر و مادر دوستش، پیش از خواب، فرزندشان را می بوسند و به او شب بخیر می‌گویند. «آنجا بود که متوجه شدم، زندگی من کلا فرق دارد.»

سالی یک بار نامه‌ای از طرف مادرش از عراق به دستش می رسید: «امیدوارم حالت خوب باشد»، همیشه در نامه‌ها این جمله بود. احساس چندانی در نامه‌ها وجود نداشت. چند بار معدودی که با مادرش تلفنی صحبت کرده بود، از او پرسیده بود، «مدرسه چطور پیش می رود؟» می‌گوید، زمان زیادی گذشت تا متوجه شد که مادرش، هنگام تماس تلفنی به احتمال قوی از سوی سازمان شنود می‌شود. مجله تسایت از مادر امین نیز در مورد صحت اظهارات فرزندش پرسید. او بدون اینکه وارد جزئیات بشود، حرفهای فرزندش را «دروغ» خواند.

وقتی امین گل‌مریمی کمی بزرگتر شد، جلوی آینه می‌ایستاد و رپ «اِمینم» می‌خواند، پول تو جیبی‌اش را جمع می‌کرد برای خرید کفش و شلوار آدیداس و کاپشن نایک. پشتش به دو برادرش گرم بود، به خصوص حنیف، بزرگترین برادرش که شرور بود و آنوقت‌ها خیلی‌ها از او حساب می‌بردند. «او به من احساس امنیت می‌داد».

نوجوانی امین گل‌مریمی در کلن

۱۲ یا ۱۳ سالش بود که یک روز اتفاقی دختری را در اتوبوس دید. با هم در یک دبستان درس خوانده بودند. دختر هم فرزند یکی از اعضای مجاهدین بود. در باره این لحظه هنوز هم با علاقه تعریف می‌کند: اولین بوسه. اسم دختر «آلان» بود. بعد‌ها او را یک بار دیگر دید، در جایی که خارج از انتظارش بود.

از اواسط دهه ۹۰ میلادی، آنطور که بعضی از معلمان این بچه‌ها امروز به خاطر می‌آورند، «بچه‌های مجاهدین» در کُلن یکهو ناپدید می‌شدند. به شکلی ناگهانی سر کلاس‌های درس جایشان خالی می‌ماند؛ بچه‌هایی ۱۴، ۱۵، ۱۶ ساله. یکی از معلمان سابق می‌گوید که به اداره نوجوانان کلن و همچنین کریستوف مرتنز، قیم قانونی آنها در این باره اطلاع داده بود.

امین گل‌مریمی می‌گوید، برادرش حنیف نیز سال ۱۹۹۹ ناپدید شد. حنیف ۱۸ ساله بود. برای خداحافظی با برادرانش، امین و علیرضا، با آنها در یک مکان مخفی قرار گذاشته بود: قبرستان «وست‌فریدهوف کلن». «من دارم میرم عراق»، حنیف به آنها گفته بود. مقصد او در عراق مقر اصلی سازمان مجاهدین بود، یک پایگاه نظامی. اعضای کادر سازمان به او وعده داده بودند که مادرش را در آنجا خواهد دید. امین تعریف می‌کند که خیلی از این خبر شوکه شده و گریه کرده بود. حالا دیگر چه کسی از او حمایت می‌کند؟

امروز اگر با حنیف گل‌مریمی در باره آن دوران صحبت کنید− حنیف امروز در کانادا زندگی می‌کند−، می‌گوید که آن وقتها غمِ عشق داشت و دلش برای همدلی و آغوش‌های مادرانه تنگ شده بود. کادر سازمان به او اطمینان داده بود که اگر از عراق خوشش نیامد بعد از چند هفته می‌تواند دوباره به آلمان برگردد. او باور کرده بود. «این بزرگترین اشتباه زندگی‌ام بود». در اظهارنامه‌ای که سال ۲۰۱۴ به زبان آلمانی توسط شورای ملی مقاومت منتشر شده است، این سازمان در باره خودش می‌نویسد: هر فردی که به کمپ آنها رفته بالغ بوده و داوطلبانه به شورا پیوسته است.

فریبم دادند

سال ۱۹۹۸ اداره نوجوانان باید متوجه ناپدید شدن بچه‌ها شده باشد. این اداره به قیم بچه‌ها، کریستوف مرتنز، هشدار داده بود: بسیاری از نوجوانان احتمالا به عراق رفته‌اند. اگر «انجمن کمک به کودکان پناهنده ایرانی» می‌خواهد در آینده همچنان حمایت مالی دریافت کند، باید تمام پرسنل باقیمانده ایرانی را با مربی‌های آلمانی جایگزین کند. مرتنز به اداره نوجوانان پاسخ داده بود که کودکان داوطلبانه به عراق نزد پدر و مادر خود رفته‌اند و این از لحاظ انسانی قابل درک است. امروز ولی مرتنز می‌گوید که خیلی سعی کرده بوده، فکر سفر به عراق را از سر بچه‌ها بیرون کند، «ولی ناکام مانده بود». اوت ۲۰۰۰ اداره کودکان در یک پیام رسانه‌ای خیلی کوتاه نوشت: «بدینوسیله همه اتهامات برطرف شدند و قال قضیه کنده شد.»

و اینگونه بود که به گفته‌ی امین گل‌مریمی او در چنگ سازمان اسیر ماند. آنروزها او دلش «احساس تعلق» می‌خواست. به همین خاطر هم به اردوها و تجمعات مجاهدین خلق می‌رفت. در آنجا او با نسل آینده‌ی سازمان از سراسر اروپا ملاقات می‌کرد. اعضای کادر سازمان ادعا می‌کردند که پدر و مادر آنها «شهید» شده‌اند. یکی از اعضای سازمان در یکی از همین اردوها از آنها خواسته بود: «باید انتقام خون آنها را بگیرید. سلاح آنها را دوباره در دست بگیرید.» در تظاهرات‌ها بچه‌ها فریاد می‌زدند: «ما همه مبارزان جبهه مقاومتیم». گل‌مریمی می‌گوید، او هیچ نمی‌فهمید که این کلمات اصلا چه معنی می‌دهند. از اینکه اعضای کادر سازمان او را «فرزند شهید» می‌نامیدند احساس افتخار می‌کرد. ولی اینکه واقعا بخواهد از کسی بخاطر پدرش انتقام بگیرد، چنین خواسته‌ای را هرگز در خود احساس نکرده بود.

رضا گل‌مریمی، پدر امین، آنگونه که سازمان مجاهدین از او به عنوان شهید بهره‌برداری می‌کند

یک بار برادرش حنیف را در یک ویدیوی پروپاگاندا که کادر سازمان به او و دیگر بچه‌ها نشان داد، دید. در این فیلم حنیف در عراق با دیگران به خط شده بود و رژه می رفت. یکی از اعضای سازمان که جزو بنیانگذاران «انجمن کمک به بچه‌های پناهنده ایرانی» در کلن بود، مدام در گوش امین می‌خواند: «باید بزرگ شوی! تو هم باید همین راه برادرت را بروی!»

بهمن ۱۳۷۹، امین ۱۵ ساله بود که بالاخره سراغ یکی از مربی‌های ایرانی‌اش رفت و به او گفت که می‌خواهد پیش برادر بزرگترش به عراق برود. به مربی آلمانی وانمود کردند که امین بعد از اینکه دچار خشم ناگهانی شده، از خوابگاه فرار کرده.

کادری‌های سازمان او را با ماشین به فرانسه، به مقر مرکزی این سازمان در اروپا بردند، در خانه‌ای با دیوارهای بلند بتنی واقع در «اور سور اواز» (Auvers-sur-Oise)، روستایی کوچک در شمال غربی پاریس. در آنجا برادرش علیرضا منتظرش بود که چند هفته پیش از او “فرار” کرده بود. امین باید گوشی خود را تحویل می‌داد. می‌گوید، دیگر هرگز گوشی‌اش را به او پس ندادند. در یک نیمه شب از خواب بیدارش کردند و به فرودگاه بردند. بر اساس مهری که بر روی گذرنامه آنها خورده، میانه‌ی ماه مارچ ۲۰۰۱ بود.

اگر امروز کسی از امین گل‌مریمی بپرسد، می‌گوید این جریان عراق رفتن مثل قطاری بود که همه سوارش می‌شدند تا جا نمانند: «فقط تو بیرون موندی، زود بپر بالا». می‌ترسید که کم کم تمام اعضای خانواده و دوستانش را از دست بدهد. می‌ترسید که در آلمان تک و تنها بماند. گذشته از اینها، عراق را مثل یک اردوگاه بزرگ تفریحی که در تعطیلات دیده بود، تصور می‌کرد. بچه بود و خام. می‌گوید «فریبم دادند». قرارگاه اشرف، مقر اصلی مجاهدین خلق در عراق به بزرگی یک شهر کوچک در ۶۵ کیلومتری شمال بغداد بود، در وسط بیابان. امین به یاد می‌آورد که از یک جاده خاکی با درختان اکالیپتوس در اطراف به آنجا رفتند. جلوی یک کلبه پیاده شدند. هیئتی از زنان عالی مقام سازمان با روسری و حجاب به آنها خوش‌آمد گفت. بچه‌ها باید لباس‌هایی را که بر تن داشتند در می‌آوردند و تحویل می‌دادند. در ازای کاپشن نایک‌اش یک دست یونیفورم تحویل گرفت. گذرنامه‌اش را هم کادر سازمان از او گرفت.

باید کتبا تعهد می‌داد که هیچ نوع رابطه عاشقانه یا جنسی با زنان برقرار نکند. اینگونه بود که او یکی از ۳۸۰۰ سرباز آنزمانِ سازمان مجاهدین شد− او، پسری ۱۵ ساله، کسی که هرگز در عمرش اسلحه در دست نگرفته بود. امین تعریف می‌کند که اوایل همه این چیزها مثل یک خواب عجیب غریب به نظرش می‌آمد. دورتادور قرارگاه سیم خاردار کشیده بودند.  تفکیک جنسیتی شدیداً اجرا می‌شد و زنان و مردان را جدا از هم نگه می‌داشتند. حتی روابط دوستی بین سربازان ممنوع بود. باید طبق قوانین سختگیرانه شیعی/اسلامی زندگی می‌کردند و سه بار در روز نماز می‌خواندند. تماس با دنیای خارج کمپ تقریبا به طور کل ممنوع بود. گوش کردن به موزیک «اِمینم» در اینجا خارج از تصور بود. دسترسی به موزیک را کادر سازمان درست مثل تلویزیون و روزنامه و اینترنت محدود کرده بود. برادرانش هم در قرارگاه بودند، ولی اوایل فقط اجازه داشت علیرضا را ببیند. آن هم به خاطر اینکه، دوران آموزش نظامی آنها مشترک بود. در اظهارنامه سال ۲۰۱۴، شورای ملی مقاومت ایران ادعا می‌کند که در قرارگاه اشرف شرایط آزاد و فضای مدارا حاکم بود.

امین می‌گوید، راستش همان اول دلم می‌خواست که فوراً از آنجا بروم ولی علیرضا متقاعدم کرد که کمی صبر کنم. و او به همه چیز تن داد: بیدار شدن ساعت ۴ صبح، رژه صبحگاهی، آموزش تیراندازی، بعدها هم رانندگی با تانک.

بعد از ۲ هفته به او اجازه داده شد، مادرش را که او نیز در کمپ زندگی می‌کرد، برای اولین بار ببیند. مادرش تنها نیامده بود. یک عمه و چند زن دیگر به همراهش بودند. مادر، او و برادرش را در آغوش گرفت و گریه کرد. اما بعد از این دیدار مادرش خیلی سرد شد و از آنها فاصله گرفت. زنانی که همراهش می‌آمدند مثل نگهبان همه حرفها را شنود و کنترل می‌کردند. بعدها متوجه شد که سازمان مجاهدین اعضای خود را وادار به جاسوسی از یکدیگر می‌کند.

از این به بعد اجازه داشت، فقط یک بار در سال مادرش را ببیند. دیدار مخفیانه غیرممکن بود. نیازش به احساس امنیت و عشق مادرانه هرگز ارضا نشد. امین امروز می‌گوید که بعدها به جای عشق نسبت به مادرش احساس نفرت و انزجار پیدا کرده بود. نفرت، به این دلیل که مادرش او را وقتی کودکی بیش نبود، داده بود ببرند.

امین گل‌مریمی، اردیبهشت ۱۴۰۰: دیداری دیگر، سومین بار. در آشپزخانه‌اش در کلن نشسته – دیوارهای لخت، صندلی‌ها از سمساری. حرف از مادرش که پیش می‌آید چهره‌اش غمگین می‌شود. می‌گوید، هنوز هم اثرات اینکه هرگز یک خانواده نرمال نداشته را حس می‌کند. پس از بازگشتش به آلمان، مدتها آرام و قرار نداشت. شبهای متمادی را با پارتی و خوشگذرانی سپری می‌کرد، بدون خواب صبح‌ها سر کار می‌رفت و برای اینکه آرام شود حشیش می‌کشید. طپش قلب و اختلال اضطراب پیدا کرده بود. پس از یک حمله پانیک روان‌درمانی را آغاز کرد. می‌گوید آنجا بود که برای اولین بار توانست به اتفاقاتی که برایش افتاده بود در ذهن خود نظم و ترتیبی بدهد.

در کمپ اشرف کادر سازمان سعی داشت سربازان را با توسل به تکنیک‌های روانی فرمانبردار و مطیع کند. روزی یک بار همه باید در حضور یک جمع، درونی‌ترین اسرارشان را بیرون می‌ریختند و خود را سرزنش می‌کردند. حوصله‌ی تمرین تیراندازی نداشتند؟ به یکی از افراد مافوق خود شک پیدا کرده بودند؟ بعدها باید در مورد افکار جنسی خود نیز در برابر گروه اعتراف می‌کردند− مثلا اینکه خودارضایی کرده‌اند یا رویایی جنسی داشته‌اند. این قضیه مورد تائید اندیشکده رَند نیز هست. سازمان ولی این دست اتهامات را سالها پیش تکذیب کرده است.

گل‌مریمی می‌گوید که از درون خود در برابر شستشوی مغزی مقاومت می‌کرد. به ندرت چیزی از افکار حقیقی خود به آنها می‌گفت. به این شکل از ذهن خود حفاظت می‌کرد.

یک روز ناگهان آلان را دید. همان دختری که روزی در اتوبوسی در کلن او را بوسیده بود. «روی صندلی عقب یک ماشین نشسته بود. برایش دست تکان دادم. ولی او فقط سرد و بی روح از پشت شیشه به من نگاه کرد». نتوانست به او نزدیک‌تر شود. چند هفته پس از این دیدار آلان با شلیک گلوله‌ای به زندگی خود پایان داد.  چندین نفر از اعضای جداشده‌ی سازمان این خودکشی را تائید کرده‌اند. سازمان مجاهدین در برابر اعضای خود مدعی شد که مرگ آلان یک حادثه بود. گل‌مریمی می‌گوید، پس از این واقعه عمیقا غمگین شده بود.

هیچکس سراغ بچه‌های گم شده را نمی‌گرفت

چند هفته پس از ورود او، مقرهای مجاهدین مورد اصابت موشک‌های ایران قرار گرفت. امین می‌گوید که در کنار مردهای مسنِ و وحشت‌زده در پناهگاه نشسته و شنیده بود که چطور آنها گریه می‌کردند و داد می‌زدند «نمی‌خواهم بمیرم». او شدیدا وحشت‌زده شده بود. وقتی پس از چند روز از پناهگاه بیرون آمدند، درخواست ملاقات با یکی از افراد مافوق را کرد. به او گفت: «حال من اینجا خوب نیست. می‌خواهم به آلمان برگردم». جواب: «فکری به حالت می‌کنیم». بعد از آن بود که اجازه ملاقات با مادرش را خارج از برنامه به او دادند. مادرش سعی داشت به او قوت قلب بدهد که در کمپ بماند: ترس امری عادیست. ما مبارزان آزادیخواه هستیم. این چیزها بخشی از راهی‌ست که انتخاب کرده‌ایم… در واکنش به این ادعاهای پسرش نیز مادر امین حاضر نیست امروز چیزی بگوید.

پس از این درخواست، کادر سازمان هر چه کار و وظیفه بود روی دوشش گذاشتند، وظایف بیشتری را به وی محول کردند، شبها تا دیروقت او را بیدار نگه می‌داشتند، امین را به باد انتقاد می‌گرفتند تا اراده‌اش را بشکنند. مجاهدین، تصویر متفاوتی از کمپ اشرف بر روی وبسایت خود ارائه می‌دهند. از قول یک افسر ارشد آمریکایی می‌نویسند که این افسر هرگز «مرد یا زنی را ندیده که بر خلاف میل خودش در سازمان نگه داشته شود».

گل‌مریمی می‌گوید که آنوقت‌ها همه‌ش به آلان فکر می‌کرد. و به آلمان: «دلم برای باران تنگ شده بود، برای مراتع سرسبز و جنگل‌ها، برای گشتن در پیاده‌روهای کلن». دلتنگِ جشن سال نو، نوتلا، مک دونالد، کباب دونر، سینما، مترو و اتوبوس سوار شدن هم بود. و اِمینم. در کمپ زیر دوش یواشکی گریه می‌کرد. امین می‌گوید، به تدریج و پس از گذشت سال‌ها یاد گرفت که خود را از درون محکم کند و به چشم نیاید.

حدود ۵ ماه پس از آمدنش به کمپ، «نشست ایدئولوژیک» خاصی برگزار شد که چند هفته طول کشید، از صبح تا شب. رهبر، مسعود رجوی، مردی یونیفورم به تن با صورتی گرد و قلبمه شخصا این نشست را همراهی می‌کرد. موضوعات نشست چیزهایی بودند که امین گل‌مریمی نمی‌فهمید. ولی کنجکاو بود بداند، مردی که موفق شده، ارتشی کوچک در اطراف خود دست و پا کند، کیست. رجوی هشدار می‌داد: سکس و آرزوی رفتن به اروپا سازمان را به ورطه‌ی نابودی خواهند کشاند. هرکسی که فرار کند، سر از شکنجه‌گاه ابوغریب صدام در می‌آورد. سازمان، گزارش‌های مشابه این را سالها پیش با عنواینی همچون «سناریوهای دروغ‌پردازانه» و «خنده‌دار» تکذیب کرده بود.

قرارگاه اشرف- سیم‌خاردارهای اطراف- میدان موسوم به لاله در داخل کمپ، مسعود رجوی

امین تعریف می‌کند که خیلی از مجاهدها پس از این حرفهای مسعود رجوی، خشمگین از جا پریدند و فریاد زدند: «کی می‌خواد بره؟ می‌ذاریمش سینه دیوار.» عده‌ای هم شروع به انتقاد از خود کردند. بعدها به این افراد انگ «جاسوس» و «خائن» می‌زدند. بعضی‌ها هم به روی این افراد تف می‌انداختند و آنها را به باد کتک می‌گرفتند. بنا به گزارشات «دیدبان حقوق بشر» برخی از افرادی که می‌خواستند قرارگاه اشرف را ترک کنند، واقعا هم سر از «ابوغریب» درآوردند. عده‌ای هم در زندان سازمان مجاهدین تحت شکنجه قرار گرفتند، که البته سازمان این موارد را تکذیب کرده.

یکی از آخرین جلسات این سری نشست‌های ایدئولوژیک ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ بود. روزی که سازمان تروریستی القاعده، برج‌های دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک را هدف قرار داد. یکی از اعضای بلندپایه‌ی مجاهدین در آن نشست با خوشحالی فریاد می زد: «دو شاخ امپریالیسم فرو ریختند».

امین گل‌مریمی در طول سال‌های اقامتش در اشرف امیدوار مانده بود که یک نفر از آلمان بیاید و او را از این کابوس نجات دهد. ولی هیچکس هرگز سراغی از او نگرفت. با اطمینان می‌توان گفت که نه قیم او و نه هیچ یک از مربی‌های او پیگیر وضع و حال او در عراق نبودند. ناگفته نماند که باز هم این «اداره ایالتی جرائم آلمان» بود که سازمان مجاهدین را زیر ذره‌بین برد. دسامبر ۲۰۰۱ ماموران این اداره ۲۵ خانه و مرکز متعلق به مجاهدین را تفتیش کردند. از جمله دفتر «انجمن کمک به کودکان ایرانی پناهنده» در کلن. مورد مشکوک «کلاهبرداری از طریق دریافت کمک‌های مالی دولتی به بهانه کمک به کودکان یتیم» بود− در واقع همان کودکان ایرانی که به کلن آمده بودند. برای آن عضو سازمان مجاهدین که گل‌مریمی را به مبارزه مسلحانه تشویق کرده بود حکم جلب با اتهام «تشکیل یک گروه تروریستی» صادر شده بود. ولی او پیش از آنکه بازداشت شود به عراق فرار کرده بود. تحقیقات جنایی در این خصوص بعدها متوقف شد. اما به دلیل تخلفات دیگر تعدادی از اعضای سازمان مجاهدین محکوم شدند. ماه می ۲۰۰۲ شورای وزرای خارجه اروپا سازمان مجاهدین را در لیست ترور خود قرار داد. دو ماه بعد، در جولای همان سال اداره نوجوانان کلن همکاری خود با «انجمن کمک به کودکان ایرانی پناهنده» را لغو کرد. هیچکس ولی دیگر به دنبال پیدا کردن کودکان ناپدید شده نبود.

اما بعد ناگهان اتفاقی افتاد که تصویر سازمان مجاهدین را کلا تغییر داد و احتمالا اقامت امین گل‌مریمی در کمپ اشراف را برای چندین سال تمدید کرد. اوت ۲۰۰۲ سخنگوی شاخه‌ی آمریکای «شورای ملی مقاومت ایران» به شکلی غافلگیرانه در یک نشست خبری مدارکی در جهت اثبات اینکه ایران مخفیانه روی یک برنامه اتمی کار می‌کند ارائه کرد. این نشست خبری هنوز هم به عقیده بسیاری برای سازمان مجاهدین اعتبار آفرین بود. سال ۲۰۰۶ «مجله نیویورکر» افشا کرد که موساد، سرویس مخفی اسرائیل این اطلاعات را به دست شورای مقاومت رسانده بود.

امین تعریف می‌کند، ارتش ایالات متحده آمریکا وقتی در سال ۲۰۰۳ وارد خاک عراق شد، سازمان او را به لب مرز ایران فرستاد. در آنجا چندین هفته در سنگرها مانده بود. دستور این بود که او و هم‌رزمانش به محض اینکه فرصتی ایجاد شد، به ایران حمله کنند. از بخت خوب او چنین فرصتی هرگز پیش نیامد. دست آخر نیروهای آمریکایی مجاهدین خلق را در کمپ اشرف خلع سلاح کردند.

وقتی سربازان آمریکایی از امین گل‌مریمی سوال کردند، او گفت که می‌خواهد به آلمان بازگردد. پیشنهاد دادند که او را به کمپی برای جداشدگان از سازمان بفرستند. ولی از آنجا تقریبا هیچ راهی برای رفتن به اروپا وجود نداشت. وقتی از سربازها خواهش کرد که با یک مربی در آلمان تماس تلفنی برقرار کند، به او خندیدند. «با خود فکر کرده بودند که چرا از کمپ تلفن نمی‌زند؟» در کمپ ولی اعضای کادر سازمان همچنان مانع ایجاد هرگونه تماس با دنیای بیرون می‌شدند.

در این بین سازمان در اروپا مشغول بهره‌برداری از کار موفقیت‌آمیز لابیگری خود بود. از اوایل سال ۲۰۰۴ یک گروه از اعضای پارلمان اروپا به نام «دوستان ایران آزاد» مریم رجوی را چندین بار به استراسبورگ دعوت کردند؛ او رهبری سازمان را پس از اینکه شوهرش در سال ۲۰۰۳ ناگهان ناپدید شد، بر عهده گرفته بود. و از سال ۲۰۰۵ نیز سیاستمداران آلمانی در گروهی به نام «کمیته همبستگی آلمانی برای ایرانی آزاد» شروع به حمایت از سازمان مجاهدین کردند. در هیئت مشاوره این گروه «ریتا زوس‌موت» از حزب دموکرات مسیحی آلمان نشسته. او حاضر نیست به سوالات ما پاسخ دهد. زوس‌موت ولی در گذشته اظهار کرده بود، هدف ما حمایت از حقوق زنان، آزادی و دموکراسی‌ست.

از سال ۲۰۰۹ به این سو، گل‌مریمی می‌گوید که زندگی در کمپ برایش خطرناک‌تر از پیش شده بود. آمریکا مسئولیت تامین امنیتِ کمپ اشرف رابه دولت عراق سپرده بود و دولت عراق هم می‌خواست دشمنان ایران را از کشور بیرون کند. نیروهای امنیتی به کمپ اشرف حمله کردند. چند تن کشته شدند. سازمان ملل از سال ۲۰۱۲ مجاهدین خلق را از اشرف به قرارگاهی در نزدیکی فرودگاه بغداد منتقل کرد. با همه افرادی که در داخل اشرف بودند یک به یک مصاحبه انجام شد. وقتی نوبت امین گل‌مریمی شد، بالاخره توانست تلفن بزند. به قول خودش: اولین تماس با دنیای بیرون پس این همه سال. او با شماره‌ای در کلن تماس گرفت که از یکی دیگر از افراد کمپ گرفته بود. از شانس بدش اما در آنسوی خط یکی از هوادارن سازمان نشسته بود. افراد مافوقش در کمپ فورا متوجه شدند که امین کاری ممنوعه کرده. ساعت‌ها او را بازجویی کردند. می‌گفتند: «چنین کاری فقط از یک جاسوس بر‌می‌آید».

فوریه، ۲۰۱۳. شبه نظامیان وابسته به جمهوری اسلامی کمپ موقت سازمان مجاهدین را هدف حملات موشکی خود قرار دادند. ۸ نفر کشته شدند، در بین آنها افرادی از واحد نظامی که امین در آن بود. گل‌مریمی دیگر نه می‌توانست درست بخوابد و نه درست غذایی بخورد: «قیافه‌ام شبیه پیرمردها شده بود».

شاید در آخر چیزی که او را نجات داد یک پاکت سیگار بود. در این میان یکی از کارکنان زن «کمیساریای عالی سازمان ملل متحد برای پناهندگان» نیز که به طور مرتب به کمپ سر میزد، نقش داشت. امروز او به خوبی امین گل‌مریمی را به یاد می‌آورد. بسیاری از افراد مجاهدین با ترس و وحشت به او رو می‌آوردند و چیزی درگوشی به او می‌گفتند.

«لوله آب ما خراب است»، امین به این کارمند کمیساریا گفت. اعضای کادر سازمان بارها گوشزد کرده بودند که کسی حق ندارد با کارمندان کمیساریای سازمان ملل در مورد مسائل شخصی حرف بزند. «خواهش می‌کنم کمکم کنید»، امین زمزمه کرد. کارمند سریع متوجه شد و پرسید: «این دیوارها اینجا، سر جاشون بمونن؟» − «آره بمونن»، امین جواب داد و دوباره پچ‌پچ کنان به کارمند گفت: «تو جیبم یه پاکت سیگار هست. توش یه نامه‌ست. لطفا وقتی کسی ما را نمی‌بیند همدیگر را ببینیم».

پیامی که امین گل‌مریمی در داخل پاکت سیگار مخفی کرده بود

فردای آن روز کارمند به سراغ امین رفت. نامه‌ای که امین آن روز در پاکت سیگار جاساز کرده بود را این کارمند هنوز هم نگه داشته. نامه حاوی تقاضای عاجزانه برای یک گفتگوست: «امیدوارم درک کنید که دیدار با شما تا چه اندازه برای من حیاتی‌ست، چرا که من در مورد آینده‌ی خود شدیدا تحت فشار قرار گرفته‌ام». گل‌مریمی امروز می‌گوید: «این زن زندگی مرا نجات داد». با این حال کارکنان کمیساریا به او گفتند که نمی‌تواند به کلن برگردد. پیشنهاد دیگری به او دادند. به بیش از ۲۰۰ تن از افراد سازمان مجاهدین اجازه دادند که به آلبانی بروند. ۳ هفته بعد، در ماه می ۲۰۱۳ کمیساریای سازمان ملل آنها را به فرودگاه برد. امین تعریف می‌کند که او و دو برادرش به همراه پنج یا شش نفر از بچه‌هایی که از کلن به اشرف آورده شده بودند در یک هواپیما بودند. در هواپیما گیلاس‌های شراب را به هم زدند: «برای آزادی!». امین گل‌مریمی اکنون ۲۸ ساله بود.

از شانس‌اش عده‌ای از مجاهدین در تیرانا پیش از او به خط ایستاده بودند. به دنبال آنها هم بعدها هزاران تن دیگر سرازیر شدند. در تیرانا ولی مجاهدین بیشتر از عراق تحت نظارت افکار عمومی بودند. اعضای کادر به گفته گل‌مریمی دیگر نمی‌توانستند مانند کمپ اشرف، هست و نیستشان را تحت کنترل خود داشته باشند. او و برادرانش در ابتدا در یک کمپ پناهندگی زندگی می‌کردند. سپس امین و حنیف برای مدتی در اتاقی در یک هتل که هزینه‌اش را کمیساریای سازمان ملل پرداخت می‌کرد مقیم شدند. اما در اینجا هم راههای رفتن به آلمان بسته بود. اقامتش در آلمان لغو شده بود. یک گوشی ارزان خرید و برای خود در فیسبوک پروفایلی ساخت و برای کاربرانی که از زمان کودکی می‌شناخت درخواست دوستی فرستاد. زنی از هلند به درخواست او پاسخ داد. دو سال از امین بزرگتر بود. او را از یکی از اردوهایی که در زمان مدرسه می‌رفتند می‌شناخت. در این مطلب اسم این زن را «سارا» می‌گذاریم.

سارا درباره خود می‌گوید که او در این سالها از یک هوادار دوآتشه به یک عضو جداشده از سازمان مجاهدین خلق تبدیل شده. به گل‌مریمی زنگ زد. خیلی زود، هر روز با هم اسکایپی حرف می‌زدند. در جولای ۲۰۱۳، سارا به آلبانی رفت. در محوطه هتلی که سارا در آن بود یکدیگر را ملاقات کردند. در لحظه‌ی دیدار یکدیگر را در آغوش گرفتند، هیچ یک نمی‌خواست دیگری را رها کند، ۱۰ دقیقه در آغوش هم ماندند.

سارا امروز تعریف می‌کند: «آن زمان ما هر دو حسابی بهم ریخته بودیم. خاطرات مشترک، سرگذشت مشترک. امین  کاملا دلسرد و مایوس شده بود». هر دو می‌گویند که درجا عاشق هم شده بودند. گل‌مریمی ولی می‌گوید که این همه صمیمیت و نزدیکی برایش در آغاز به سختی قابل تحمل بود. وقتی سارا برای چند هفته پیش او می‌ماند، مرتب با هم جر و بحث و دعوا داشتند. «اما بدون او» امین می‌گوید «از لحاظ روحی دوام نمی‌آوردم». گل‌مریمی موفق شد در اکتبر سال ۲۰۱۴ با کمک سارا به آلمان فرار کند. امین وقتی از اتوبان برج کلیسای جامع کلن را دید، گریه‌اش گرفت.

روی قوزک همان پا که نخست بر زمین شهر کلن گذاشته شد، امین نقش برجهای دوقلوی کلیسای جامع کلن را که نماد تاریخی این شهر است خالکوبی کرد. عکس از: Julia Sellmann

پس از بازگشت امین به آلمان، او و سارا ۳ سال با هم زندگی کردند. جفت‌شان می‌گویند که دوستی عمیقی بین آنها وجود دارد. درخواست پناهندگی گل‌مریمی در سال ۲۰۱۵ پذیرفته شد. دوره متوسطه را تمام کرد و دیپلم‌اش را گرفت. شهر کلن تقاضای شهروندی او را فعلا نپذیرفته. به این دلیل که او هنوز به مدت کافی در آلمان زندگی نکرده.

برادران گل‌مریمی هم در آلبانی موفق به خروج از سازمان شدند، این را حنیف می‌گوید؛ او و علیرضا هر دو امروز در کانادا زندگی می‌کنند. امین می‌گوید که دیگر زیاد با آنها تماس ندارد. زندگی در اشرف آنها را نسبت به هم غریبه کرد. حنیف پشت تلفن می‌گوید، تا همین امروز هم احساس گناه می‌کند که با رفتنش به عراق دو برادر دیگرش را هم به تباهی کشاند.

بیشتر افراد از آن گروه ۴۰ کودکی که از کلن بنا بر شواهد به عراق قاچاق شدند، ظاهرا از سازمان جدا شده‌اند. خیلی از آنها دوباره در کلن زندگی می‌کنند. اما دست کم ۱۰ نفر از آن کودکان جایی در این دنیا هنوز در سازمان مجاهدین هستند. برخی در حین حملات در عراق کشته شده‌اند.

مادر امین گل‌مریمی که اکنون ۶۰ سال دارد، به گفته پسرش تا به امروز در سازمان و در آلبانی مانده‌ است. این کشور بیشترین افراد را از سازمان پذیرفت. سازمان در حوالی تیرانا برای خود کمپ جدیدی ساخت. جداشدگان از مجاهدین می‌گویند که بکارگیری شیوه‌های فرقه‌گونه‌ی سازمان در آنجا هم همچنان ادامه دارند. سازمان مجاهدین اما این را تکذیب می‌کند.

امین می‌گوید که مادرش را بخشیده. سازمان مجاهدین «مغزش را شستشو» داده‌. آخرین باری که اجازه یافت مادرش را ببیند سال ۲۰۱۹ بود، در رستورانی در تیرانا. وقتی به مادرش پیشنهاد کمک برای جدا شدن از سازمان را داد، او بسیار عصبانی شد و سرش داد کشید: «همچین حرف‌هایی‌ را فقط افراد خائن و ماموران رژیم می‌زنند». امین دیگر هیچ امیدی به نجات مادرش ندارد. مادر امین هم نمی‌خواهد چیزی در این مورد بگوید.

اوت ۲۰۲۱، کلن. پنحمین قرار ملاقات با امین گل‌مریمی. ۳۶ ساله شده. انگار که خلاص شده باشد. همه چیز را تعریف کرد. و او اقدامات پیشگیرانه‌ای را برای احتمال حمله‌ی مجاهدین نیز انجام داده. چون بسیار محتمل است که سازمان بعد از انتشار این مطلب، تلاش کند او را تحت فشار قرار دهد. یکی از روشهای محبوب این سازمان تخریب شخصیت و نام افراد در اینترنت است. برای احتیاط امین یک وکیل هم گرفته. با دوست‌دخترش که اکنون حامله است، خانه‌ی جدیدی گرفته و به آنجا نقل مکان کرده. علاوه بر این شغلش را هم تغییر داده. او اکنون برای شهرداری کلن کار می‌کند و گرافیتی‌ها را از روی دیوار خانه‌ها پاک می‌کند. این کار را می‌توان اینگونه تعبیر کرد که او هم‌اکنون تلاش دارد، چیزی را که دیگران تخریب کرده‌اند، دوباره بسازد. ولی گل‌مریمی خودش می‌گوید که او این کار را، چون با آن حال می‌کند، انجام می‌دهد. بیرون در خیابان‌های کلن احساس آزادی می‌کند.


در پس این داستان:

تمام جزئیات گزارش گل‌مریمی تا جایی که امکان داشت بررسی و راستی‌آزمایی شده. با استفاده از اسناد آرشیو و مصاحبه با همکلاسی‌ها و مربیان تربیتی و معلمان سابق و همچنین دیپلمات‌ها و افرادی از محافل امنیتی. نویسنده‌ی این مطلب علاوه بر امین توانست با هفت شاهد دیگر که آنها هم در سن کودکی از کلن به عراق به صورت قاچاق انتقال داده شده بودند،مصاحبه کند.


بروز رسانی، ۳ فوریه ۲۰۲۳: «انجمن شورای ملی مقاومت ایران-آلمان» از نوامبر ۲۰۲۱ بر علیه چندین بخش از این مطلب دست به اقدام قضایی زد و درخواست صدور قرار تامین موقت نمود. اکثر قسمت‌هایی که شورای مقاومت به آنها حمله کرده بود، توسط دادگاه ایالتی هامبورگ از لحاظ حقوقی فاقد ایراد تشخیص داده شدند و تقاضای قرار تامین نیز از سوی دادگاه رد شد. در مورد ۳ بخش از مطلب که نقشی حاشیه‌ای در داستان داشتند، دادگاه نسبت به منع انتشار آنها حکم صادر کرد. انتشار یک نیم‌جمله‌ی دیگر نیز توسط دادگاه کل ایالت هامبورگ ممنوع شد. پس از آنکه مجله تسایت بر علیه احکام صادر شده توسط دادگاه ایالتی اعتراض کرد و پرونده را برای تجدید نظر به دادگاه کل ایالت برد، به «شورای ملی مقاومت» توسط دادگاه هامبورگ مهلت «طرح شکایت اصلی» برای پاسخ سوالات کارشناسی و حل مسائل در صحن دادگاه را داد. اما وکلای «شورای ملی مقاومت» در جلسه دادگاه ژانویه ۲۰۲۳ حاضر نشدند. دادگاه ایالتی نیز به همین جهت حکم غیابی صادر نمود و ممنوعیت بدوی را لغو کرد. متن اصلی، آنگونه که در آغاز نگارش و منتشر شده بود، اکنون مجاز است که منتشر شود. شورای ملی مقاومت اکنون موظف به پرداخت تمام هزینه‌های این دعوای حقوقی‌ست.

در آپریل ۲۰۲۲ تحقیقات نویسنده‌ی این مطلب در خصوص سازمان مجاهدین خلق موفق به کسب جایزه نخست ژورنالیستی «Der lange Atem» (نفس طولانی) از اتحادیه خبرنگاران برلین-برندنبورگ شد. این جایزه برای تقدیر از آن دسته از خبرنگاران است که با سرسختی در برابر تمام موانع ایستادگی کرده و تحقیقاتشان را به سرانجام رسانده‌اند.


برگردان فارسی: «Amin Golmaryami, endlich frei»

اخیرا منتشر شد

مطالب برگزیده