گوه بزرگترین چالش فقه اسلامیست. سنگ توالت در فقه اسلامی در واقع سنگ محکیست که در تماس با آن عمق، جسارت، تبحر، برجستگی و عیار اندیشهی روشنفکر مسلمان آشکار میشود. نگاهی به ادبیات فاخر شیعه از حلیة المتقین علامه مجلسی تا توضیح المسائل و رسالات مراجع تقلید امروز من باب بیت الخلاء و مسائلی که با واسطه و بیواسطه به شأن این بیت مربوط است، گواهی گویا بر اهمیت مابعدالطبیعهٔ گوه در اندیشهٔ اسلامیست. دلیل اهمیت گوه در ادیان به شکل عموم و در اسلام به شکل خاص این است که تقدس و گوه در تضادی ابدی در نزاعند. جنگی که اسلام در سرتاسر ادبیاتش مدام سوره و آیه برایش ارسال میکند، جنگ حق بر علیه باطل، بر علیه شر، علیه کفر و تاریکی نیست، بلکه جنگ تقدس برعلیه غایط، بر علیه مدفوع، علیه براز و گوه است. ابدی نیز این تضاد از آنروست که گوه واقعیت غیرقابل انکار، روزمره و غیرقابل حذف از حیات بشریست؛ تا بشر هست گوه هم هست. تقدس با گوه نمیشود. کافیست سیدالشهدا در صحرای کربلا را تصور کنید، که چگونه با هالهای از نور صبح روز تاسوعا دامن بلندش را جایی پنهان، پشت خیمهها بالا میزند و تکهای گوه از مقعد خویش به روی تربت مطهر کربلا میاندازد، سپس قطعهای از کلوخ آن تربت، که اکنون شاید در قالب مهر نماز روزانه دهها بار بر پیشانی مسلمان شیعهای مالیده شود را برداشته و خود را با آن پاک میکند. چیزی از تقدس باقی نمیماند: چالش آفتابه و خامنهای یکدست، اسهال پیامبر – تقدس با گوه نمیشود. حذف گوه نیز ممکن نیست؛ حداقل از زندگی انسانهای معمولی و غیر مقدس. اینجاست که فقیه به مدیریت گوه در زندگی عوام میشتابد. در مورد رسول خدا و ائمه “اطهار” موضوع بسیار بنیادیتر است. حذف گوه در مورد این اشخاص به همراه حذف واقعیت فیزیکی آنها که در آنایکنیزم اسلامی جلوهای روشن به خود میگیرد، به شیوهای بسیار رادیکالتر اعمال میشود. جامعه اسلامی امروز بخاطر کاریکاتور محمد سر مادری را با چاقو در برابر بازیلیکای نوتردام میبرد، در وین بیهدف عابرین را به ضرب گلوله میکشد، خامنهای از این حملات تروریستی به عنوان نشانه «زنده بودن جامعه اسلامی» یاد میکند و اگر محمد در آن نقاشی نه یک کاریکاتور که یک تصویر واقعگرایانه بود، تفاوتی نداشت: واقعیت فیزیکی محمد و ائمه را فقها و عالمین حذف کردهاند و طراحی دوباره آنها محاربه است با خدا.
«سبکی تحملناپذیر هستی» اثر میلان کوندرا تا به حال چندینبار به فارسی منتشر شده. این رمان فلسفی در کلیدیترین بخش خود به «مشکل متافیزیکی گوه» و ارتباط آن با الهیات میپردازد و از داخل این مبحث به ترسیم مفهومی از “کیچ” میرسد. تقریبا تمام این بخش در ترجمهٔ فارسی یا جعل و یا تماما حذف شده است. به همین دلیل و به مناسبت میلاد محمد و حملات تروریستی مسلمانان در شهرهای اروپا به دلیل انتشار کاریکاتوری از محمد در مجله شارلی ابدو، ترجمه فارسی این حذفیات را در ادامه این مطلب میخوانیم:
۱
اینکه پسر استالین، یاکوف، چگونه مُرد، تازه در سال ۱۹۸۰ از طریق مقالهای در ساندی تایمز به اطلاع عموم رسید. او در جنگ جهانی دوم به عنوان اسیر همراه با افسران انگلیسی در یک اردوگاه محبوس شده بود. مستراح آنها مشترک بود و پسر استالین همیشه آن را کثیف رها میکرد و بیرون میآمد. این به مزاج انگلیسیها به هیچ وجه خوش نمیآمد که مدام با مستراحی گوهمال شده مواجه شوند، حتی اگر این گوه متعلق به پسر قدرتمندترین مرد دنیا در آن زمان بود. او را سرزنش میکردند. به او بر میخورد. مرتب به او سرکوفت میزدند و مجبورش میکردند که مستراح را تمیز کند. یاکوف از این کار عصبانی شده بود. کار به دعوا و زد و خورد کشید تا اینکه او بالاخره تقاضای ملاقات با فرمانده اردوگاه را مطرح کرد. میخواست فرمانده میانجیگری کند. اما فرمانده گندهدماغ آلمانی علاقهای به حرف زدن درباره گوه نداشت. پسر استالین نتوانست این تحقیر را تحمل کند. وی در حالیکه فحشهای روسی ناجوری را بلند بلند فریاد میزد به سوی سیم خاردارهایی که برق داشتند و دورتادور اردوگاه کشیده شده بودند دوید و خود را به روی آنها انداخت. بدنش که دیگر مستراح را برای انگلیسیها کثیف نمیکرد لای سیمهای خاردار گیر کرده بود و همانطور بین زمین و آسمان معلق ماند.
۲
پسر استالین زندگی آسانی نداشت. پدرش او را از آمیزش با زنی به وجود آورد که بعدها، بر اساس شواهد، دستور تیربارانش را صادر کرد. به این ترتیب استالین پسر خدا بود (چون پدرش مثل خدا ستایش میشد) و همزمان توسط همان خدا لعنت شده بود. مردم به دو دلیل از او میترسیدند: با قدرتی که داشت میتوانست به آنها آسیب بزند (هرچه که بود، باز هم پسر استالین بود)، و یا با دوستیاش (پدرش میتوانست دوستانش را به جای پسر ملعونش مجازات کند).
لعن و امتیاز، خوشبختی و بدبختی، هیچکس مثل او با پوست و گوشت خود احساس نمیکرد که تا چه حد این تضادها قابلیت جایگزینی با یکدیگر را دارند و چه فاصلهی ناچیزی بین این دو قطب هستی انسان وجود دارد.
او در همان اوایل جنگ به اسارت آلمانها افتاد و حال اسرای دیگر در اردوگاه (مردمانی متعلق به قومی دیگر که او به دلیل توداری غیرقابل درکش، کراهتی عمیق نسبت به آنها داشت) وی را متهم به کثیفی میکردند. او که یکی از متعالیترین تراژدیهای قابل تصور را بر دوش خود میکشید (هم پسر خدا بود و هم فرشتهی رانده شده از بارگاه الهی) باید حالا در معرض قضاوت دیگران قرار گیرد؟ آن هم نه به خاطر مواردی متعالی (مواردی مربوط به خدا و فرشتگان) بلکه به خاطر گوه؟ آیا متعالیترین تمام تراژدیها در چنین نزدیکی سرگیجهآوری با پستترین آنها قرار گرفته؟
نزدیکی سرگیجهآور؟ پس آیا نزدیکی موجب سرگیجه میشود؟
بله. اگر قطب شمال و جنوب آنقدر به هم نزدیک شوند که یکدیگر را لمس کنند، زمین ناپدید خواهد شد و انسان در خلائی قرار میگیرد که او را دچار سرگیجه و به سقوط وسوسه میکند.
اگر لعن و امتیاز یکی باشد، اگر تفاوتی میان تعالی و پستی وجود نداشته باشد، اگر پسر خدا به خاطر گوه بتواند محکوم شود، هستی بشری نیز ابعاد خود را از دست میدهد و به گونهای تحملناپذیر سبک میشود؛ پسر استالین به سوی سیمخاردار برقدار میدود تا جسم خود را به روی آن بیاندازد، همانند جسمی که بر روی کفهٔ ترازو پرت میشود، کفهای که به شکلی رقتانگیز بالا میرود: صعودی به سبب سبکی لایتناهی جهانی که ابعادش را از دست داده است.
پسر استالین زندگیش را به پای گوه داد. مرگ به خاطر گوه ولی مرگی پوچ نیست. آلمانهایی که زندگی خود را فدای گسترش رایش در سرزمینهای شرقی کردند، روسهایی که مردند تا سلطهٔ قدرت سرزمین پدریشان به مغربزمین برسد، آری آنها بودند که همگی به خاطر یک حماقت مردند و مرگ آنها بود که پوچ و فاقد هرگونه معنای کلی بود. بر خلاف آنها مرگ پسر استالین اما در بحبوحهی حماقت جهانی جنگ تنها مرگ متافیزیکی زمان بود.
۳
کوچک که بودم وقتی به کتاب عهد عتیق که مخصوص کودکان نوشته و با نقاشیهای گوستاو دورع[۱] مصور شده بود نگاه میکردم، خدا را میدیدم که روی یک ابر نشسته بود. مرد پیری بود، چشم و دماغ و ریش بلندی داشت و من به خود میگفتم، اگر خدا دهان دارد پس حتما باید غذا بخورد. و اگر غذا میخورد روده هم باید داشته باشد. این فکر ولی در من اضطراب ایجاد میکرد، چرا که من، با وجود اینکه از یک خانوادهٔ غیرمذهبی بودم، حس میکردم تصور رودههای الهی کفر است.
بدون هرگونه تعلیمات دینی در همان دوران کودکی خود به خود مغایرت گوه و خدا را و در نتیجه شکبرانگیز بودن نظریه انسانشناسی مسیحیت که میگوید انسان به تصویر و شکل خدا آفریده شده را درک کردم. یکی از این دو صحیح است: یا انسان به صورت و شکل خدا، همانند او آفریده شده و بنابراین خدا هم باید روده داشته باشد و یا اینکه خدا روده ندارد و انسان هم مانند او نیست.
گنوستیسیستهای قدیم هم قضیه را به همین روشنی میدیدند که من با پنج سال سن متوجه آن شده بودم: ولنتاین[۲]، یکی از بزرگترین عالمان گنوسیس قرن دوم، برای اینکه این کلاف سردرگم را یک بار برای همیشه باز کند، مدعی شد: «عیسی مسیح میخورد و مینوشید، ولی غایط نمیکرد.»
گوه مسئلهٔ الهیاتی به مراتب مشکلتری از “شر” است. خدا به انسان آزادی داده است و بنابراین میتوان فرض کرد که او مسئول خطاها و جنایات بشریت نیست. اما مسئولیت گوه فقط و فقط به دوش همان کسیست که انسان را آفریده است.
۴
ژروم قدیس[۳] در سده چهارم شدیدا این نظریه که آدم و حوا در بهشت میتوانسنتد با یکدیگر همبستر شده باشند را رد کرد. جوهانس اسکوتوس اریجینا[۴]، الهیدان برجستهٔ قرن نهم، برخلاف ژروم بر اعتبار این نظریه تاکید داشت. ولی او اینطور تصور میکرد که آدم آلتش را هرطور و هرزمان که مایل بود میتوانست بلند کند، همانگونه که پا و یا دستانش را بلند میکرد. حال در پس این تصور نباید رویای ابدی مردان را جستجو کرد که نگرانی از ناتوانی جنسی هرگز آنها را راحت نمیگذارد. تفکر اسکوتوس اریجینا معنای دیگری دارد. اگر آلت مردانه به سادگی تنها به فرمان مغز برمیخیزد، این بدان معنیست که تحریک جنسی امری غیرضروری و بیمورد است. آلت مردانه بلند نمیشود چون آدم تحریک شده است، بلکه به این دلیل که آدم به آن امر کرده است. آنچه که برای این الهیدان و فقیه بزرگ با بهشت ناسازگاری داشت، آمیزش جنسی و میل مرتبط با آن نبود. ناسازگار با بهشت تحریک جنسی بود. پس به یاد داشته باشیم: در بهشت میل جنسی وجود دارد، ولی تحریک نه.
در نظریات اسکوتوس اریجینا میتوان به کلید نوعی توجیه الهیاتی (به عبارتی تئودیسه) گوه دست یافت. تا زمانی که آدم اجازه زندگی در بهشت را داشت، غایط نمیکرد (مثل عیسی مسیح در تصورات ولنتاین) یا اینکه (و این بسیار محتملتر است) گوه چیز تهوعآوری به شمار نمیرفته. در همان لحظه که خدا آدم را از بهشت راند به او حالی کرد که چه موجود تهوعآوریست. آدم شروع کرد، آنچه را که بخاطرش شرمگین میشد، پنهان کند و در همان لحظه که پرده از راز پنهانش برداشت، دیدهاش از پرتو نوری درخشان کور شد و از پس احساس تهوع، تحریک جنسی را کشف کرد. بدون گوه (چه در مفهوم لغت و چه در مفهوم استعاره) عشق جنسی هرگز اینگونه که امروز آن را میشناسیم نمیبود: همراه با تپش قلب، کوری چشم و پرتی حواس.
در سومین بخش این رمان تعریف کردم که چطور سابینا نیملخت و با کلاه ارصوصه بر روی سر، کنار توماس که لباس برتن داشت ایستاده بود. آن موقع ولی یک چیز را نگفتم. سابینا در آن هنگام که خودش را در آینه میدید، احساس میکرد “تحریک” شده است، چون مسخره شده بود و در تصوراتش میدید که توماس او را همینطور در حالیکه کلاه بر سر دارد بر روی توالت نشانده و او در برابر چشمان توماس رودههایش را تخلیه میکند. این تصور تپش قلبش را شدیدتر و او را از خود بیخود کرد، توماس را به روی فرش کشاند و لحظاتی بعد از شهوت جیغ میکشید.
۵
جدال بین آنها که مدعیند دنیا توسط خدا آفریده شده و آنهایی که فکر میکنند خود به خود پدید آمده، بر مبنای چیزیست که در ماورای خرد و تجربیات ما قرار گرفته. بسیار واقعیتر اما تفاوت بین کسانی است که به هستی، آنگونه که انسانها در معرض آن قرار گرفتهاند (حال به هر نحو و توسط هر عاملی) شک میورزند و کسانی که بی قید و شرط با آن در توافقند.
در پس تمام مکاتب و اعتقادات اروپایی، از باورهای مذهبی گرفته تا مکاتب سیاسی، فصل نخست آفرینش قرار دارد که میگوید دنیا همانگونه آفریده شده که باید باشد، که هستی نیک است و به همین سبب نیز درست است که انسان نوع خود را تکثیر دهد. اسم این اعتقاد بنیادی را بگذاریم “توافق مطلق با هستی”[۵].
اگر تا همین چند وقت پیش در کتابها بجای کلمهی گوه چند نقطه میگذاشتند، این کار دلیل اخلاقی نداشت. نمیخواهید که جدا ادعا کنید، گوه غیراخلاقیست! جنسِ نفی گوه متافیزیکی است. لحظهی تغوط اثبات روزمرهی غیرقابلقبول بودن آفرینش است. یکی از این دو صحیح است: یا گوه قابل قبول است (پس در مستراح را پشت خود نبندید!) و یا اینکه ما به عنوان موجوداتی غیرقابل قبول آفریده شدهایم.
از اینها این نتیجه به دست میآید که ایدهال زیباشناختی “توافق مطلق با هستی” جهانیست که در آن گوه نفی میشود و همه طوری رفتار میکنند که انگار چیزی به اسم گوه اصلا وجود خارجی ندارد. نام این ایدهآل زیباشناختی “کیچ”[۶] است؛ کلمهای آلمانی که در میان قرن نوزدهِ احساساتی پدید آمد و به تمام زبانها ورود یافت. به دلیل استفاده زیاد معنای اصلی و متافیزیکی این واژه از بین رفت: کیچ نفی مطلق گوه است؛ چه در مفهوم لغوی و چه در بعد استعارهای معنی: کیچ هر آنچه که در هستی انسان غیرقابل قبول است را از دیدگاه خویش حذف میکند.
Gustave Doré [۱]
Valentinus [۲]
Sophronius Eusebius Hieronymus [۳]
Johannes Scottus Eriugena [۴]
کنایه به “امر مطلق” در فلسفه کانت [۵]
Kitsch [۶]
خب برای منم قبلا سوال مشابه پیش اومده بود
اینکه اگه خدا همه جا هست پس درون گه هم هست یا نه؟
اگه هست پس این احکام طهارت موقع دست زدن به آیات قران از کجا میاد
و اگه نیست پس از نظر مکانی محدوده و جالبتر اینکه ما با ریدن میتونیم اونو محدودتر هم بکنیم
اما الان زیاد تو نخ اون طور مسائل نیستم , خب من در مورد خدا به نتیجه رسیدم که وجود نداره و این قبیل مسائل هم منتفی هستن
انسان هم مثل ماشینیه که مدام قسمتهایی از طبیعت رو مصرف میکنه و اون رو نابود میکنه , اما از اونجا که این نابود کردنه یه چیز مطلق نیست طبیعتا اونو به شکلهای مختلف دفع میکنه , که در نهایت همونها و خودش هم میشن قسمتی از طبیعت که باید توسط موجودات دیگری نابود بشن
و البته چیزی هم که انسان نابود میکنه حاصل چیزیه که توسط یه چیز دیگه نابود شده , مثل سیب که حاصل دی اکسید کربنیه که توسط درخت نابود شده , بعد انسان اون سیب رو نابود میکنه و میشه گه , باکتریها نابودش میکنن و میشه خاک , از خاک چمن رشد میکنه , چمن رو بز میخوره و الی آخر
این قضیه هم که انسان ازش بدش میاد بیشتر غریزیه تا منطقی , شاید بشه براش دلایل فرگشتی هم متصور شد , مثلا اینکه انسانهایی که از محل ریدنشون به حد کافی فاصله نگرفتن بیماریها بیشتر سرایت کرده باشن و عفونتهای بیشتری بوجود اومده باشه
اما هرچه هست در نهاد نوع بشر بعنوان یه چیز بد شکل گرفته و خوی انسان هم اینه که وقتی از کسی یا چیزی بدش میاد بدترین چیزهایی که به ذهنش میرسه رو به اون حواله میده , مومنین خیلی وقتا لعنت میکنن , کسانی که رابطه جنسی از نظرشون یه چیز یه طرفهس و نمیدونن این قضیه باید برای کسی باشه که با همه وجودشون دوستش دارن آلت تناسلی رو حواله میدن (و البته خانومهایی که مرد بودن و شبیه بودن به مرد در ناخودآگاهشون به شکل نوعی کماله و باعث میشه که این رفتارها رو تقلید کنن) , و این ریدن هم خیلی وقتا از همون صنخ لعنت فرستادن و آلت تناسلی حواله دادنه
نشون دهنده حس نفرته , گاهی نفرت از اسلام , گاهی نفرت از ایران , و گاهی هم نفرت از سیاستندارها