آنچه در پی این خطوط می خوانید بخشی از رمان «طاعون» اثر آلبر کاموست، که یک سال پس از پایان جنگ جهانی دوم منتشر شد و یکی از برجسته ترین آثار ادبیات «رسیستانس» محسوب می شود. طاعون روایت نبرد انسانهاست با آنچه روح و جسمشان را به ورطه ی نابودی میکشاند، دورنمای تلاش شهریست که سایه مرگ بر آن سنگینی میکند. گفتن از مناسبت این بازخوانی در فضای این روزها که ویروس کرونا در کوچه و خیابانهای شهر قدم میزند و در پیاده روها زانوی کودکی را خم میکند و از پای می اندازد، نفس آن دیگری را بند می آورد و نقش زمین میکند، سرفه های سیاه را از سینه ها خالی میکند، صورتهای غمزده مردم شهر را پشت ماسکهای بدترکیب پنهان میکند و بر دهان آنها که رژیم سرکوبگر مهر سکوت زده بود لایه ای دیگر از خفقان میچسباند… – گفتن از مناسبت این بازخوانی زیاده گویی خواهد بود.
صحنه ای را که میخوانیم با گفتگوی دکتر ریو و تارو آغاز میشود. پس از موعظه ی پرشور کشیش پانلو، گفتگویی بین یک پزشک خستگی ناپذیر که دست از تلاش سیسیف گونه ی خود برای نجات جان انسانهای شهر نمی کشد و تارو، جوانی با شهامت که نسبت به سرنوشت دیگر شهروندان بی تفاوت نیست و او را در این راه کمک می کند در می گیرد.
-دکتر درباره موعظه پانلو جه فکر میکنید؟
سوال بطور طبیعی مطرح شده بود .ریو هم بسیار طبیعی جواب داد:
-من بیشتر از آن در بیمارستانها زندگی کردهام که بتوانم فکر مجازات همگانی را دوست بدارم. اما میدانید که مومنان مسیحی اغلب اینطور حرف میزنند بیآنکه واقعا اینطور فکر کنند. آنها بهتر از آن هستند که جلوه میکنند.
-با وجود این شما هم مثل پانلو فکر میکنید که طاعون جنبه نیکوکارانه اش را دارد، چشمها را باز میکند و به اندیشیدن وامیدارد
دکتر سرش را با بی صبری تکان داد و گفت:
-مثل همه بیماریهای این دنیا. آنجه در مورد همه دردهای این جهان صدق میکند درباره طاعون هم صادق است. طاعون میتواند به عظمت یافتن کسی کمک کند. با وجود این وقتی انسان فلاکتی را که طاعون همراه میآورد میبیند باید دیوانه یا کور و یا بزدل باشد که در برابر آن تسلیم شود.
ریو کمی صدایش را بلندتر کرده بود.اما تارو حرکتی با دست کرد که گوئی میخواست او را آرام کند و لبخند زد.
ریو شانههایش را تکان داد و گفت:
-بلی. اما شما جواب ندادید. آیا فکر کردهاید؟
تارو کمی در صندلی راحتی جابجا شد و سرش را در روشنائی پیش آورد:
-دکتر شما به خدا ایمان دارید؟
سوال باز هم بطور طبیعی طرح شده بود .اما این بار ریو تردید کرد:
-نه. اما منظور چیست؟ من در ظلمت شب هستم و می کوشم که روشن ببینم. مدت درازی است که این مطلب برای من تازگیش را از دست داده است.
-آیا همین نیست که شما را از پانلو جدا میکند؟
-گمان نمیکنم. پانلو اهل مطالعه است. او مردن انسانها را زیاد ندیده است و برای همین است که به نام حقیقت حرف می زند. اما کوچکترین کشیش ده که قلمرو کلیسای خود را اداره می کند و نفسهای یک محتضر را شنیده است مثل من فکر میکند. او فلاکت را درمان میکند پیش از اینکه بخواهد فضائل آن را ثابت کند.
ریو برخاست. چهرهاش اکنون در تاریکی بود. گفت:
-حالا که نمی خواهید جواب بدهید این بحث را کنار بگذاریم.
تارو بیآنکه تکان بخورد لبخندی زد:
-می توانم با یک سوال جواب بدهم؟…
دکتر هم به نوبه خود لبخند زد:
-شما لحن اسرارآمیز را دوست دارید. بسیار خوب بفرمائید.
تارو گفت:
-سوال من این است: چرا خود شما اينهمه فداکاری به خرج میدهید در حالی که به خدا ایمان ندارید. شاید جواب شما کمک کند که من هم جواب بدهم.
ریو بیآنکه از تاریکی خارج شود گفت که به این سوال قبلا جواب داده است و اگر به خدای قادر مطلق معتقد بود از درمان مردم دست بر میداشت و این کار را به خدا وامیگذاشت. اما هیچکس در دنیا حتی پانلو که تصور میکند معتقد است، به خدائی که چنین باشد اعتقادی ندارد زیرا هیچکس خود را صد در صد تسلیم نمیکند. واقعاً در اين مورد خود او (ریو) فکر میکند با مبارزه علیه نظام طبیعت به صورتی که هست، در شاهراه حقیقت است.
تارو گفت:
-پس عقیدهای که شما دربارة شغل تان دارید این است؟
دکتر در حالی که به روشنائی بر میگشت جواب داد:
-تقریباً
تارو سوت خفیفی زد و دکتر او را نگاه کرد و گفت:
-شما با خودتان میگوئید که برای این کار غرور لازم است. اما باور کنید که من فقط همان غروری را که لازم است دارم. من نمیدانم چه چیزی در انتظار من است و يا بعد از همه این چیزها جه پیش خواهد آمد. فعلا مریضها هستند و باید درمانشان کرد. بعدا آنها فکر خواهند کرد و من هم. اما فوریتر از همه معالجه آنهاست. من آنطور که میتوانم از آنها دفاع میکنم. همین.
-در مقابل چه کسی؟ …
ریو به طرف پنجره برگشت. از دور دریا را با غلظتی تیرهتر از افق تشخیص میداد. فقط خستگی خود را احساس میکرد و در عین حال با این آرزوی ناگهانی و غیرمنطقی در مبارزه بود که باز هم بیشتر دریچه قلب خود را به روی این مرد عجیب، اما صمیمی و برادروار، باز کند.
-نمیدانم تارو، قسم میخورم که نمیدانم. من وقتی که وارد این شغل شدم به دلائل مبهمی این کار را کردم مثلا برای اینکه به آن احتیاج داشتم، برای اينکه شغلی بود مثل شغلهای دیگر، یکی از آن شغلهائی که جوانان به خود نویدش را میدهند. و شاید برای اینکه این کار برای یک پسر کارگر مثل من دشوار بود. و بعد لازم شد مردن انسانها را ببینم. میدانید کسانی هستند که نمی خواهند بمیرند؟ هرگز صدای زنی را شنیدهاید که در لحظه مرگ فریاد میزند : «هر گز!»؟ من شنیدهام. و بعد متوجه شدهام که نمیتوانم به آن خو بگیرم. آن وقت من جوان بودم و نفرت من متوجه نظام عالم میشد. از آن وقت متواضعتر شدم. فقط هیچوقت به دیدن مرگ خو نگرفتم. دیگر چیزی نمیدانم. اما بعد از همه این حرفها…
ریو خاموش ماند و نشست. احساس میکرد که دهانش خشک شده است.
تارو آهسته پرسید:
-بعد از همه این حرفها؟ …
دکتر گفت:
-بعد از همه این حرفها…
باز تردید کرد و با دقت تارو را نگاه کرد:
-اين چیزی است که مردی مثل شما میتواند بفهمد. حال که نظام عالم به دست مرگ نهاده شده است، شاید به نفع خداوند است که مردم به او معتقد نباشند و بدون چشم گرداندن به آسمانی که او در آن خاموش نشسته است. با همه نیروهاشان با مرگ مبارزه کنند.
تارو تصدیق کرد:
-بلی. من میتوانم بفهمم. اما پیروزیهای شما همیشه موقتی خواهد بود.همین!
ریو کمی قیافهاش درهم رفت:
-میدانم، همیشه! اما این دلیل نمی شود کهما دست از مبارزه برداریم.
-نه دلیل نمیشود. اما دارم فکر میکنم در آن صورت این طاعون برای شما چه میتواند باشد؟
ریو گفت:
-بلی. یک شکست بی پایان.
تارو لحظهای چشم به دکتر دوخت. بعد برخاست و به سنگینی به طرف در به راه افتاد. و ریو دنبال او رفت. وقتی به او رسید، تارو که گوئی چشم به کفشهای خود دوخته بود گفت:
-اين چیزها را که به شما یاد دادهاست دکتر؟
جواب آناً امد:
-بدبختی!
ریو در دفتر کارش را باز کرد و در راهرو به تارو گفت که او هم پائین میآید تا به دیدن یکی از بیمارانش در محلههای اطراف برود. تارو پيشنهاد کرد که او را همراهی کند و دکتر پذیرفت. در انتهای راهرو به مادام ریو برخوردند و دکتر، تارو را به او معرفی کرد و گفت:
-یکی از دوستان من.
مادام ریو گفت:
-آه! از ملاقات شما خیلی حوشحالم.
وقتی که او رفت. تارو دوباره برگشت و نگاهش کرد. روی پاگرد پلکان برای روشن کردن چراغ کلید را فشرد اما فایدهای نداشت و پلکان غرق در ظلمت باقی ماند. دکتر از خود میپرسید که آیا این هم تصمیم تازهای برای صرفه جوئی است. اما نمی شد فهمید. از مدتی پیش در خانهها و در شهر همه چیز مختل شده بود. شاید تنها به این علت بود که دربانها و همشهریان ما دیگر مواظب هیچ چیزی نبودند. اما دکتر دیگر وقت پیدا نکرد که در اینباره فکر کند. زیرا صدای تارو پشت سرش طنین انداخت:
_دکتر باز هم یک حرف دیگرا ولو به نظرتان مضحک جلوه کند: شما صد در صد حق دارید.
ریو در تاریکی، برای خودش، شانه بالا انداخت و گفت:
-واقعا من چیزی نمیدانم. اما شما در این باره چه میدانید؟
تارو بیآنکه دچار هیجان شود گفت:
-من کمتر چیزی است که ندانم.
دکتر توقف کرد و پای تارو پشت سر او روی پله لغزید. تارو دست به شانه ریو گرفت و خودش رانگه داشت. ریو پرسید:
-خیال میکنید که درباره زند گی همه چیز را میدانید؟
پاسخ در تاریکی با همان صدای آرام تکرار شد:
-بلی.
وقتی که قدم در کوچه گذاشتند پی بردند که بسیار دیر است و شاید ساعت یازده است. شهر خاموش بود و فقط از صداهای خفیف آکنده بود. در دوردست صفیر آمبولانس طنین انداعت. آنها سوار اتومبیل شدند و ریو موتورراروشن کرد و گفت:
-باید شما فردا برای تلقیح واکسن پیشگیری به بیمارستان بیائید . اما برای اینکه این بحث را خاتمه بدهیم و پیش از اينکه وارد این ماجرا شوید بدانید که شما فقط یک شانس در سه شانس دارید که جان سالم بدر ببرید.
-دکتر شما هم مثل من میدانید که این تخمینها مفهوم ندارد. صد سال پیش یک اپیدمی طاعون تمام سکنه یکی از شهرهای ایران را کشت بجز مرده شوی را که لحظهای از کارش دست برنداشته بود.
ریو با صدائی که نا گهان گنگ شده بود گفت:
-او همان سومین شانس را حفظ کرده است. فقط همین! اما این درست است که هنوز باید خیلی چیزها در این باره یاد بگیریم.
اکنون وارد محلههای کنار شهر میشدند. چراغهای اتومبیل در کوچههای خالی نور میپاشید. توقف کردند. جلو اتومبیل، ریو از تارو پرسید که آیا میخواهد داخل شود؟ تارو جواب مثبت داد. پرتوی از اسمان چهره آنها را روشن میکرد. ریو ناگهان خنده دوستانهای کرد و گفت:
_خوب، تارو چه چیزی شما را وادار میکند که به این کار بپردازید؟
-نمیدانم. شاید معنویات من.
-کدام معنویات؟
-ادراک.
تارو به طرف خانه بر گشت و ریو دیگر چهره او را ندید تا لحظهای که وارد خانه پیرمرد آسمی شدند.
ترجمه: رضا سید حسینی
Photo: Kuma Kum