همیشه سر راه دستفروشانی را میدیدم که بساطشان روی زمین پخش بود و مردم از آنها خرید میکردند. شیرزنانی را میدیدم که با دسترنج خودشان گوشهای از خیابان امرار معاش میکردند. کودکان گل فروش اما… بیشتر از دوماه است در قرنطینهایم و من این روزها به آنها فکر میکنم. فکر میکنم که چگونه روز را شب میکنند؟ آیا لقمهای نان سر سفره دارند؟
همسایه مان به خاطرم می آید. وقتی از او پرسیدم: «چرا سرکار میروی؟ هنوز بیرون خطرناک است.» و او به من گفت: «دخترم، چگونه شکممان را سیر کنیم؟» شرمسار شدم. کاش نپرسیده بودم. بعد از ۶٠ روز قرنطینه با ماشین شخصی برای کاری ضروری بیرون رفتم. اتوبوسهایی که با ظرفیت تکمیل جابجا میشدند و مردمی که از درد نان و فقر حتی پولی برای خریدن ماسک و دستکش نداشتند، ازدحام را به خیابانها باز گردانده بودند.
انبوه اعلامیههایی که با خروج از خانه و قدم زدن در محله توجه هر رهگذری را جلب میکرد: جوانهای ٣٠ ساله، ٣٨ ساله… یادم میآید از خانوادهی یکی از فوتیها شنیدم: «پسرم سالم بود. برای دنداندرد به مطب پزشک مراجعه کرد. ولی چون آلودگی به آنجا هم سرایت کرده بود و بیمارستان او را نپذیرفت، فوت شد.» گواهی فوتش را به من نشان داد. نوشته بود، علت مرگ: تنگی نفس!
به راستی که تنگی نفس و بیماری ریوی و سکتههای درجا اینجا بیشتر از کرونا قربانی دارند.
مادرم تعریف میکرد، همسایهمان دربه در دنبال پول است که برای درس خواندن دخترش گوشی هوشمند بگیرد. مردمی که محتاج نان شب خود هستند با سامانه شاد غمگینتر شده اند. کودکانی که به خاطر نبود امکانات از درس عقب میمانند و دیکتاتورهایی که روز به روز با مکیدن خون دیگران فربهتر می شوند…
Cover: Isna, Shima Masjedi