امیرحسین، سعید، محمد. شمار کسانی که در این سالها ابتدا صورت تار شده آنها را روی صفحه نمایشگر دیدهام و روزی – آن روز اکثرا صبح یک روز جمعه، یک روز تعطیل بود. دستگاه اعدام اسلامی تمایل شدیدی به اعدام در روزهای تعطیل دارد – خبر اجرای حکم آنها را بر روی همان صفحه نمایشگر خواندم، از شمار کسانی که چهرهشان هنوز تار نشده، بیشتر شده است. فکر میکنم تعداد آنهایی که زنده ماندهاند کمتر شده. تصویر کسی را میبینم که هنوز زنده است. ولی در ذهن من او تنها شبیه کسیست که هنوز اعدامش نکرده بودند و بعد یک روز – فکر کنم صبح یک روز جمعه بود− مخفیانه اعدامش کردند.

مرادی، تمجیدی، رجبی. به آنها گفتند – امین وزیری به آنها در دادگاه گفت− «چون محل سکونت شما در جنوب تهران است و شما در محله پونک تهران در اعتراضات شرکت داشتید، پس حتما قصد اجتماع و تبانی داشتید.» فکر میکنم چه اقبالی داشتهاند، آنها که در شرق تهران ساکنند و در غرب به دانشگاه میروند. آنهایی که در شریف درس میخوانند و از بخت بد امیرحسین مرادی هم نامشان است، با علی یونسی گرفتار میشوند، چراکه اصل و نسبشان به گروهی میرسد که دیگر در هیچ ضلع تهران سکونت ندارد، ولی از نامش هنوز طناب دار میبافند. «ما از سر کار برمیگشتیم و در میدان صادقیه خیلیها گرسنه بودند و شعار میدادند. ما هم انسانیم. شعار دادیم. شما آتش زدن پمپ بنزین را هم گردن ما انداختهاید. آنجا که ما بودیم تا شعاع ۵ کیلومتری هیچ پمپ بنزینی نیست…» امین وزیری چقدر در عکس شبیه سعید امامی میشود. و رجبی، و تمجیدی، وقتی پلیس ترکیه آنها را به ماموران دستگاه اعدام اسلامی تحویل داد، چقدر مرا به به یاد روحینژاد انداختند. آرش رحمانیپور در خانهٔ پدریش بود وقتی که دستگیرش کردند و در خانهاشان پمپ بنزینی نبود و او از جنوب شهر به پونک هم نرفته بود. هنوز هیجده سالش هم نشده بود. زیر شکنجه از او اعتراف گرفته بودند. کودکان مجرم. کودکان اعدام. امین صداقت و مهدی سهرابی فر هم در عادل آباد شیراز مخفیانه اعدام کردند. هنوز به هیجده نرسیده بودند. پانزده سالشان بود که در آگاهی زیر شکنجه اعتراف را از آنها گرفته بودند. مهدی معلولیت ذهنی داشت.
دیگر از دیدن چهرههای تار شده وحشتزده میشوم. همیشه یکی از آنهایی که اعدام شدهاند و دیگر در بین زندگان نیستند را به خاطرم میآورند. میدانم؛ وقتی چهرهی کسی را تار میکنند مرگ او نیز نزدیک است. صبح یک روز جمعه. در خفا. مرگ خودم را نیز در نزدیکی همین شباهتها که در کشاکش شکنجهها، اعترافات، احکام و اعدامهای مخفیانه در خاطرم نقش میبندند، احساس میکنم. مثل سیاح تخیلی “شهرهای ناپیدا” از ایتالو کالوینو. این شباهتها و اشارات همه، «نشانهٔ آن است که من نیز مردهام.»

شهرها و مردگان*
هیچگاه در سفرهایم تا آدلما پیش نرفته بودم. سپیدهدم بود که در ساحلش پهلو گرفتم. ملوانی که روی اسکله طناب را در هوا قاپید و آن را به تیرک مهار بست، شبیه کسی بود که با من زمانی سرباز بود و اکنون مرده بود.
وقتِ بازار بزرگ ماهی بود.
پیرمردی سبدی پر از توتیای دریایی را روی یک گاری بار میزد؛ گمان کردم او را میشناسم؛ وقتی که روی برگرداندم، در پسکوچهای ناپدید شده بود، ولی حالا دیگر میدانستم، او با صیادی شباهت داشت که در زمان کودکیم مردی سالخورده بود و اکنون دیگر نمیتوانست در میان زندهها باشد.
خاطرم را منظرهٔ مردی تب زده که روی زمین مچاله شده بود و پتویی روی سرش انداخته بود، برآشفت: پدرم، چند روز پیش از مرگش، عیناً همین چشمان زرد و ریش زمخت مرد خمیدهپشت را داشت. نگاهم را از او برگرفتم. دیگر جرأت چشم دوختن به چهرهٔ کسی را نداشتم.
فکر کردم: اگر آدلما شهریست که در رویا میبینم، محلی که آدم جز مردگان با کسی دیگر در آن روبرو نمیشود، پس هراس من از رویاست. اگر آدلما شهری واقعی است که ساکنین آن زندگان هستند، پس فقط باید خیره به چهرهٔ مردمانش چشم دوخت تا اینکه شباهتها ناپدید شوند و چهرههای بیگانه که موجب هراس میشوند، آشکار گردند. در هر دو صورت، صلاح این است که از تماشای آنها چشم بپوشم.
زنی سبزی فروش، کلمی را با ترازویی دستی وزن میکرد و آن را در سبدی میگذاشت که دختری آن را با طناب از ایوان خانهای به پایین فرستاده بود. دختر شبیه یکی از همولایتیهایم بود که از غم عشق مجنون شده و خود را کشته بود. زن سبزی فروش سرش را بلند کرد: مادربزرگم بود.
فکر کردم: آدمی در زندگی به لحظهای خواهد رسید که در آن بین آشنایانش، شمار مردگان از زندگان پیشی خواهد گرفت. و روح ما از پذیرش رخسارها و حالتهای نو در چهرهها سرباز میزند: بر تمام چهرههای تازهای که بر سر راهش ظاهر میشوند، همان اشکال قدیم را تحمیل میکند و برای هر کدام، نقابی درخور خودش را مییابد.
حمالها یکی پس از دیگری از پلهها بالا میرفتند، خمیده زیر بار بشکهها و غرابهها؛ صورتشان را باشلقهایی از جنس پارچه گونی میپوشاند. هراسناک و بیتاب فکر میکردم، الان است که کمر راست کنند و من آنها را بشناسم. ولی من چشم از آنان برنمیداشتم؛ و همینکه نگاهم را کمی بسوی جمعیتی که در آن کوچهها میلولید چرخاندم، خود را در محاصرهٔ چهرههایی غیرمنتظره دیدم که از دوردستها به سویم هجوم میآوردند و طوری به من خیره شده بودند که انگار میخواستند خود را به من بازبشناسانند، انگار میخواستند مرا بازبشناسند، انگار مرا بازشناخته بودند. شاید من نیز از دید هر یک از آنان، شبیه کسی بودم که مرده بود. من تازه پایم را به آدلما گذاشته بودم و به همین زودی به یکی از آنان تبدیل شده بودم، به جمع آنها پیوسته بودم، تنیده در نوسان آن چشمها، چین و چروکها، صورتکها.
فکر کردم: آدلما شاید همان شهریست که انسان، مرده به آن پای میگذارد و هر کسی آدمهایی را در آنجا بازمییابد که قبلا میشناخته. این نشانهٔ آنست که من نیز مردهام.
باز فکر کردم: این نشانهای هم هست از اینکه آن سر جای خوشبختی نیست.
*. Le città invisibili, Le città e i morti, Italo Calvino
شهرها و مردگان، فصلی از کتاب “شهرهای ناپیدا” اثر ایتالو کالوینو