مردی به نام آنتون فرانتسکی، یک کارمند اداره پست شهر گراتس اتریش در سن ۴۵ سالگی بر اثر ابتلا به بیماری وبا جان سپرد. نیم ساعت از ظهر گذشته بود. خبر را روزنامهٔ «وینر تگس بلات» در تاریخ ۲۹ مه ۱۹۱۱ منتشر کرد. آنتون یک هفته پیش از مرگش از ونیز که برای تعطیلات به آنجا سفر کرده بود به اتریش بازگشته بود. در ونیز پس از اینکه مقداری صدف چروک خورده بود دچار دلدرد و اسهال شدیدی شده و همین علائم مشکوک باعث میشود که پزشک معالج او را به بخش ایزوله درمانگاه به منظور انجام آزمایشات دقیقتر منتقل کند. نتیجه آزمایش آنتون فرانتسکی مثبت بود. بلافاصله او، همسر و فرزندانش و عدهای از افرادی که با وی تماس داشتند تحت قرنطینه قرارگرفتند.
این اولین گزارش رسانهای در مورد شیوع بیماری وبا در سال ۱۹۱۱ در ونیز بود.
یک هفته پس از این گزارش روزنامه آلمانی «برلینر فولکس سایتونگ» گزارشی چاپ میکند با این مضمون که نهادهای رسمی ونیز تمام شواهد و مستندات را که بر وجود صدها مورد ابتلا به بیماری وبا مهر تائید میزنند، تکذیب میکنند. مقامات ونیز یک قرن پیش راهی را رفتند که جمهوری اسلامی امروز در رابطه با شیوع بیماری کرونا میرود.
روز پیش از انتشار این گزارش، پزشک مسئول شهر ونیز، دو هفته پس از پیدایش اولین موارد ابتلا به بیماری وبا در ونیز از مقام خویش استعفا داده بود. دلیلش هم این بود که او دیگر حاضر به پذیرش هیچگونه مسئولیتی در قبال انفعال نهادهای رسمی شهر در برابر شیوع بیماری کشنده وبا نبود. در گزارش مذکور واژههایی از این قبیل خوانده میشوند: «سهل انگاری مجرمانه» و «رفتار غیراخلاقی مقامات ونیزی تمام اروپا را در معرض خطر همه گیری بیماری وبا قرار میدهد».
نکته جالب اینجاست که این گزارش حکومت آن زمان چین را به عنوان الگوی اخلاقی مثال میزند. چراکه مقامات چین برخلاف ونیزیها «تمام توان خود را به کار بستند تا جلوی شیوع بیماری طاعون را بگیرند.» اشاره نویسندهٔ این مقاله به شیوع طاعونیست که به نام «اپیدمی منچوری» در سال ۱۹۱۰−۱۹۱۱ بیش از ۶۰۰۰۰ قربانی گرفت و در تاریخ ثبت شد.
روزنامه «گراتسر فولکس بلات» دو روز بعد در تاریخ ششم ژوئن ۱۹۱۱ طی مقالهای از رسانههای محلی ونیز و دولت ایتالیا انتقاد میکند که سعی در لاپوشانی و پنهان کردن شیوع بیماری وبا دارند.
در شماره یازدهم ژوئن خود، روزنامه «وینر فولکس بلات» گزارش میدهد که سفرهای بسیاری که به مقصد ایتالیا رزرو شده بودند اکنون کنسل شدهاند و این امر خسارت اقتصادی سنگینی به ایتالیا و بخصوص به ونیز که جشن پنجاهمین سال اتحاد خود را تدارک دیده بود، وارد کرده است.
۱ سپتامبر دولت ایتالیا در بیانیهای رسمی اعتراف میکند که از آغاز ماه ژوئن تا پنجم اوت ۴۲۲۸ نفر به بیماری وبا مبتلا شدهاند که از این تعداد ۱۶۱۴ تن جان خود را از دست دادهاند.
این داستان که از قرار دادن تکههای روزنامههای یک قرن پیش در کنار هم شکل گرفته است انعکاسی بسیار دقیقتر، موشکافانه و روشنتر در ادبیات قرن بیست آلمان پیدا میکند: «مرگ در ونیز» اثر توماس مان، که در سال ۱۹۱۲ یک سال پس از وبای ونیزی برای نخستین بار منتشر شد.
ماه مه سال ۱۹۱۱، درست در زمان اولین موارد ابتلا به وبا، توماس مان در ونیز بود. دوم ژوئن او ونیز را ترک میکند و به آلمان بازمیگردد.
«گوستاو فون آشنباخ»، قهرمان رمان کوتاه توماس مان، درست در همین زمان به ونیز پا میگذارد. حدوداً یک ماه پس از ورودش به این «مردابشهر» برای نخستین بار بوی تند مواد ضدعفونی کننده در محله قدیمی شهر به مشامش میرسد. در گوشه کنار شهر اعلامیههایی به چشمش میآیند که در مورد خوردن صدفهای چروک و میوهای تازه و سبزیجات خام اخطار میدهند. خبر شیوع وبا را آشنباخ در روزنامههای آلمانی زبان در لابی هتل میخواند. رسانههای آلمانی از «اعداد ضد و نقیض» مینویسند، از «آمارهای ساختگی» و «تکذیبیههای رسمی». وبا بیش از صد قربانی گرفته است. توریستهای آلمانی و اتریشی ونیز را ترک میکنند. پیگیریهای آشنباخ در مورد بیماری و وضعیت اپیدمی از کسبه و مردم بومی به دیواری از سکوت و کتمان، کم اهمیت جلوه دادن و لاپوشانی برمیخورد.
فون آشنباخ مرد نویسندهایست با بیش از ۵۰ سال سن، که در ونیز به محض دیدن «تاچیو»، پسر نوجوان ۱۴ سالهی لهستانی، عاشقش میشود، عشقی که هرگز راه از روح آشنباخ به بیرون نمیبرد، نه کلام میشود در گفتگو، نه عمل در تلاش به ایجاد دوستی و آشنائیت. همه چیز تنها در خفای جان آشنباخ وجود دارد و میتواند برایش وجود داشته باشد.

ونیز شهر ماسکهاست. آشنباخ در این شهر مرگ را بارها میبیند، با ماسکهای مختلف. در واپسین لحظات زندگیش مرگ در جلوه تاچیو در برابرش ظاهر میشود. همانطور که روی صندلی راحتیش در کنار ساحل لم داده است، تاچیوی نوجوان را میبیند که به او لبخند میزند و از دور با یک دست برایش دست تکان میدهد و با دست دیگر به آبیهای دریا اشاره میکند. «و آشنباخ مثل همیشه در پیاش میرود».
شاید بتوان گفت که هرآنچه در عشق از مرگ نهفته است از خفا میآید. طبیعت هومواروتیک این عشق، اختلاف سنی زیاد و انبوهی از تابوهای جنسی، فرهنگی و اجتماعی، طیفی از مکانیسمهای واپسرانی و سرکوب امیال را در جهان درون آشنباخ به کار میاندازند که او را به انزوا و تنهایی سوق میدهند و در خلوت و خفا بستری مناسب برای رانههای مرگ در همجواری اروس ترتیب میدهند. از اینرو نیز تنها کسی که اینجا سخن میگوید و تصویرآفرین است کسی جز آشنباخ نیست. هرچند رمان قطعهای از دیالوگ سقراط و فایدروس را در خود گنجانده است اما روایت عشق اینجا مونولوگی بلند و وسواسیست. «تنهایی عاشق، تنهایی شخص نیست؛ تنهایی سیستم است.» (۱)
در «مرگ در ونیز» دو پردهپوشی، دو پنهانکاری به شکلی موازی و همزمان، قهرمان داستان و خواننده را به همراه او، به سوی نابودی و مرگ میکشانند: ونیز بیحاصل سخت در تلاش است، مرگ را که در کوچه پسکوچههای شهر قدم میزند و قربانی میگیرد، پنهان سازد، نادیده بگیرد، کتمان کند، خرد انگارد و یا عادی جلوه دهد. شهر هرآنچه در توان دارد به کار میگیرد تا چیزی از اپیدمی به «خودآگاه ونیز» − رسانه های جمعی شهر − راه نیابد و به مکانیسمهای دفاعی و واپسرانی متوسل میشود. در سویی دیگر آشنباخ سعی میکند بر خویشتنش فائق آید، از ونیز برود و یا موهایش را رنگ کند و با آرایشی مضحک خود را جوان جلوه دهد، تلاشی که از او چهره ای مسخره و غمانگیز میسازد. موازات پنهانکاریهای ونیز و آشنباخ هر دو به مرگ میانجامد. در یکی جشن و سالروز اتحاد به ماتم و مرگ هزاران انسان تبدیل میشود؛ در دیگری مردی ۵۰ ساله علیرغم تمام هشدارهایی که خوانده بود، از یک دستفروش توتفرنگیهای بیش از حد رسیدهای میخرد و مزهٔ مرگ را با طعم شیرین توتفرنگی میپوشاند.
تنها فردی که در رمان تصویری واقعگرایانه از شیوع بیماری و وضعیت شهر به قهرمان داستان ارائه میدهد فردیست انگلیسی، که در یک آژانس مسافرتی به عنوان منشی کار میکند. روایت این انگلیسی از واقعیت همهگیریی که بیش از یک قرن پیش گریبان ونیز را گرفته بود و واکنشهای مقامات شهر، رسانه ها و کشورهای همسایه، خطوط موازی غافلگیرکنندهای با واقعیتی که امروز در رویارویی با ویروس کرونا با آن درگیر هستیم نشان میدهد. با هم بخشی از این روایت را مرور میکنیم. کتاب صوتی از این بخش رمان را نیز در پایین همین مطلب برای علاقهمندان قرار دادهایم.
فردای همان روز، عصر، عاشق خیره سر گام دیگری در جهت آزمودن دنیای بیرون برداشت و این بار با بیشترین توفیق ممکن. بدین معنی که در میدان مارکوس وارد آژانس مسافرتی انگلیسیای شد که آنجا قرار دارد، و پس از آنکه مقداری پول تبدیل کرد، با قیافه یک خارجی مظنون به اوضاع رو کرد به منشی آژانس و پرسش دهشتناکش را تکرار کرد. منشی، انگلیسیای بود با لباس پشمی که هنوز سن و سالی از او نگذشته بود، با فرقی در میان سر گشوده، چشمانی نزدیک هم و آرامش و قراری که با پایبندی به قانون همراه است و در دنیای پر تحرک و نیرنگ جنوب چنان غریب و شگفتانگیز مینماید. او بنا کرد که: «دلیلی برای نگرانی وجود ندارد، سرِ یک اقدام بدون معنی خاص، چنین دستورهایی اغلب صادر میشود، تا از عواقب و زیانهای گرما و شیروکو برای سلامت مردم پیشگیری شود…» ولی سرش را که بلند کرد، نگاه چشمان آبیاش به نگاه آن بیگانه افتاد، آن نگاه خسته و اندکی اندوهناک، که با تحقیر خفیفی به لبهای او دوخته شده بود. جوان انگلیسی سرخ شده، نیمه آهسته و با کمی هیجان ادامه داد: «این نظر مقامات است، که همه بهتر میبینند، بر درست بودنش تأکید کنند. ولی به شما بگویم: اینجا چیزی پردهپوشی میشود.» و آنگاه به زبانی ساده و صادقانه حقیقت را گفت.
از سالها پیش وبای هندی گرایش بیشتری به سرایت و گسترش نفوذ خود نشان میدهد. این بیماری که در باطلاقهای گرم دلتای رود گنگ با نفس اهریمنی دنیای وحشی کهن جزیرهها که انسان همواره از آن دوری جسته و در نیزارهایش ببر در کمین نشسته، پدید آمده و همواره سراسر هندوستان را زیر هجوم مرگبار خود گرفته، از مشرق تا چین و از مغرب تا افغانستان و ایران پیش رفته، از راههای کاروانرو وحشتش را تا هشترخان و حتی مسکو با خود برده است. ولی در حالی که اروپا از ترس رخنهٔ این شبح هولناک از راه خشکی به خود میلرزید، پیشرویاش همراه تجار سوری از طریق دریا ادامه یافته، تقریبا به طور همزمان در چندین بندر دریای مدیترانه ظاهر شده، در تولون و مالاگا به پیروزیهای چشمگیری دست یافته، در پالرمو و ناپلی در موارد چندی چهره خود را نشان داده بود، و گویی هیچ خیال ترک کالابریا و پوییا را ندارد. شمال شبهجزیره تاکنون مصون مانده بود. ولی در نیمهٔ ماه مه امسال در ونیز ظرف یک روز ویبریوهای دهشتانگیز را در نعش سیاهشدهٔ یک کارگر کشتی و زنی سبزیفروش ــ که هر دو تا آخرین رمق خود را از دست داده بودند ــ یافتند. این موارد را مخفی نگه داشتند. ولی پس از یک هفته شمار آنها به ده نفر رسید٬ به بیست نفر و سی نفر٬ یعنی در مناطق مختلف. مردی از روستاهای اتریش٬ که چند روزی برای تفریح به ونیز آمده بود٬ مرده به دیار خود بازگردانده شد٬ با علائمی که جای شبهه و تردید باقی نمیگذاشت. و اینچنین نخستین شایعهها دربارهٔ سرایت بیماری به شهر مرداب به روزنامههای آلمانی درز کرد. مقامات ونیز پاسخ دادند٬ وضع بهداشت شهر هیچگاه بهتر از این نبوده است و دستورات لازم را برای مبارزه صادر کردند.
(۱). Roland Barthes, Fragmente einer Sprache der Liebe (orig. “Fragments d’un discours amoureux“) رولان بارت این «تناقض دشوار» را با مثالی که از فیگور افلاطونی «الکیبیادس» نقل قول میکند، اینگونه تشریح میکند: «عاشقان به مانند مارگزیدگان میمانند. روایت است که این افراد شرح حال خود را تنها به کسانی میگویند که مارگزیده باشند. چرا که آنها باور دارند، فقط یک مارگزیده میتواند هذیانها و رفتارهای آنها را که وقتی مار آنها را زده بود و از خود بروز داده بودند، درک کند و ببخشد»
Cover: Wolf-Dieter Pfennig