26.7 C
Tehran
چهارشنبه 10 خرداد 1402

کُشتن برای روسری− این بار در ماهان کرمان

بعدازظهر روز گذشته در منطقه گردشگری باغ شاهزاده در...

سم به اختیار نظام

نگاهی به پراکنش حملات شیمیایی اخیر به دانش‌آموزان و نیم‌نگاهی به سیاست «جوانی جمعیت» رژیم

از اسیدپاشی تا سم‌پاشی− حملات جمهوری شیمیایی به زن

در آخرین آمار منتشر شده در خصوص مسمومیت‌های سریالی...
خانهبازداشتیهاهفده خرداد و شهریار...

هفده خرداد و شهریار شمس

روز گذشته شهریار شمس، یکی از شهروندانی که به دلیل طرح اعتراض در دی‌ماه ۱۳۹۶ همراه با دست کم ۵۰۰۰ نفر دیگر که آنها هم به وضع موجود اعتراض داشتند، بازداشت و مدتی را نیز در زندان اوین محبوس شده بود، ویدیویی کوتاه در صفحه‌ی شخصی خود در توییتر منتشر کرد. شهریار در این ویدیو از ابلاغیه‌ای می‌گوید که حدود ۱ ماه پیش دریافت کرده بود. در آن آمده بود که او باید ظرف مدت ۶ روز خود را به زندان معرفی کند.
شهریار همچنان معترض است.
همچنان اعتراض خود را برحق می‌داند و معتقد است: اعتراض جرم نیست.

جوانی ۲۲ ساله است. زمانی که او را بازداشت کردند، دی ماه ۹۶، ۱۸ سال و ۷ ماه سنش بود. در منابع حقوق‌بشری اگر نام شهریار را جستجو کنیم، اطلاعاتی در خصوص زمان بازداشت، طرح اتهامات، دادگاه و قاضی مربوط به پرونده، زمان و محل و گاه مختصری پیرامون شرایط بازداشت و غیره می‌توانیم پیدا کنیم. این تاریخ‌ها، اطلاعات، داده‌ها، ارقام و عناوین حقوقی را در هزاران مورد دیگر نیز می‌توان به اشکال و ادبیاتی مشابه یافت. همه این داده‌ها مهم‌اند. اما هیچکدام از آنها قادر به ترسیم چهره‌ی انسانی، قادر به نشان دادنِ «بشر»، آنطور که صورت و صدا، زندگی و سرنوشتی دارد، نیستند. بشر را باید جای دیگر جستجو کرد.
در مورد شهریار نیز، پیش از آنکه این مطلب را بنویسم، قصد داشتم با خود او صحبت کنم؛ نه در مورد پرونده، نه «کیس» او- بیشتر آنطور که کسی در اولین ملاقات حرف می‌زند؛ بیشتر برای شناخت از خودش، از طرز نگاهش به زندگی، دنیا، آدمها، به خودش.
این فرصت پیش نیامد.
اما در جستجوی «چهره‌ی شهریار» تکه‌هایی از زندگی و خاطرات او را «امواج» با خود آوردند: «به انتشار آشفتگی در محیط، موج می‌گویند»، این تعریفی‌ست که شهریار شمس از «موج» به خوانندگان مطالبش در کانال تلگرام خود ارائه می‌دهد. شهریار در آنجا سالهاست که به عنوان «موج» می‌نویسد. ۱۸ سال و ۳ ماهش بود، وقتی او یک روز جمعه، ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، «#آشفته» به دردهایی اعتراض کرد که سریع‌تر از آدمی رشد می‌کنند:

چند روز پیشتر، او از آرزوی «ساخت ایران» نوشته بود:

سه سال بعد، شهریار در موجی دیگر به کنکوری‌ها هشدار می‌دهد:

در این سه سال او بازداشت شده بود. اوین رفته بود. «موج» از روز بازداشت خود می‌نویسد:

«دی ماه ۹۶ در جریان اعتراض نسبت به اولین گرانی ها به خیابان انقلاب رفتم. آن زمان ۱۸ سال و ۷ ماهم بود. خانواده به شدت از حضور من در اعتراضات جلوگیری کرده و با آن مخالف بود. شب سوم اعتراضات بود. اعتراضات تمام شده بود. در وسط راه بین خیابان انقلاب و تئاتر شهر بودم که برای کمتر بودن ازدحام و زودتر رسیدن به مترو، داخل خیابان وصال شدم تا از بزرگمهر بروم. در تقاطع وصال و بزرگمهر بودم که سه جوان از سمت راستم قصد داشتند از بزرگمهر به وصال وارد شوند. سمت من نگاه و خیلی ناگهانی در جهت مخالف من شروع به فرار کردند!
ناگهان به هوا پرت شدم و روی یک ماشین افتادم، خواستم بچرخم که ببینم چه اتفاقی افتاده، ولی کیفم به جایی گیر کرده بود و نمی‌توانستم حرکت کنم؛ سرم را چرخاندم و دیدم فردی با هیکلی تقریبا دو برابر من، کیفم را از پشت گرفته و طوری می‌چرخاند که به تک تک ماشین های اطراف کوبیده شدم. یک فکری در سرم آمد که کیفم را از خودم جدا کنم و فرار کنم، فوری یادم آمد که کارت دانشجویی‌ام در کیفم است! یک نفر دیگه اضافه شد و با مشت و لگد مرا سمت یک موتور بردند. هر لحظه منتظر بودم گروهی از مردم با شعار «ولش کن، ولش کن» سر برسند، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. من را پشت موتور نشاندند و فردی که مشت و لگد زده بود هم پشت سرم نشست. یک موتور دیگر کنارمان آمد و کسی که کیفم را گرفته بود، پشت آن نشست. راننده‌ی موتور دوم به پشت سری من گفت «حاجی داره مقاومت میکنه؟» یک شوکر در آورد و گفت «بزنم بهش؟» کسی که پشت سر من نشسته بود گفت «نه، نمیخواد». سپس کلاه سویشرتم را بر روی سرم کشید و آنقدر پایین آورد که سرم به زانوهایم برخورد کرد.
موتور با سرعت شروع به حرکت کرد و ترس را در تمام وجودم حس می‌کردم. با خودم گفتم یا امشب وسط شب ولم میکنن، یا حالا حالا ها خونه رو نمی‌بینم. مامور پشت سرم کلاهم را کماکان گرفته بود و به حالت تا شده روی موتور نشسته بودم و هیچ جا را نمی‌دیدم. بعد از حدود ده دقیقه سواری سریع موتور، موتور ایستاد و مامور پشت سرم در همان حین که فشار کلاه را بر سرم وارد می‌کرد، گفت «پیاده شو». سرم را پایین گرفت و با کلاه سویشرت، من را از موتور به پایین پرت کرد. سپس در حالتی که هم با بدنش فشار می‌آورد هم من را کشان کشان [می‌برد] در بغل فرد دیگری پرت کرد و گفت «ازش فیلم داریم». آن فرد که انگار دربان بود، دستم را گرفت و من را به داخل خانه‌ای پرت کرد و طوری به پله های مرمری کوبیده شدم که برای چند ثانیه نفسم بند آمد.
همه چیز با سرعت بالایی انجام شد. یک نفر مو هایم را گرفت و مرا از مو روی زمین کشید؛ فرد دیگری به سرعت در همین حین چشم بند به چشم هایم زد و یک نفر سومی هم آمد و در حینی که دست هایم را به موهایم گرفته بودم، دست هایم را پیچاند و از پشت با بست پلاستیکی نازک بست. یکی از آن افراد (چون چشم‌بند داشتم نمی‌دیدم) کفش هایم را درآورد و موبایلم را گرفتند. سپس شروع کردند به کتک زدن. از همه طرف مشت و لگد و چک می‌خوردم. کتک خوردن با دست‌ها یا چشم باز با کتک خوردن با دست و چشم بسته خیلی تفاوت دارد.
شما وقتی با دست باز کتک می‌خورید، می‌توانید با دست‌هایتان از محل ورود ضربه دفاع کنید یا وقتی با چشم‌های باز کتک می‌خورید، می‌توانید قبل از ورود ضربه آن نقطه، بدنتان را کمی سفت‌تر کنید که کمتر آسیب ببیند یا درد بگیرد؛ اما در کتک خوردن با چشم و دست بسته هیچ کدام از این موارد وجود ندارد. کتک ها ابتدا با چک و لگد شروع شد. سپس از روی زمین بلندم کردند و شدت ضربه‌ها بیشتر شد. موهایم را می‌گرفتند و به زیر پاهایم میزدند تا بی‌افتم یا مرا به سمت دیوار پرت می‌کردند و وقتی با دستان و چشمان بسته به دیوار برخورد می‌کردم، تازه می‌فهمیدم به سمت دیوار پرت شده بودم! یا زمانی که نزدیک دیوار بودم گلویم را می‌گرفتند و با کمک گلویم و استفاده از دیوار از زمین بلندم می‌کردند و سعی در خفه کردنم داشتند.
در حین همین کتک‌ها فحش و ناسزا هم می‌گفتند اما آنقدر کتک‌ها دردناک بود که فرصت فکر کردن به ناسزاها را نمی‌داد. بعد از مدتی (فکر کنم حدود بیست دقیقه) کتک زدن مرا به گوشه ای پرت کردند و گفتند «تکون نمیخوری از اینجا».
سپس یکی آمد و اسم و فامیلی و نام پدرم را پرسید، بعد گفت «کد ملی؟» گفتم «یادم نیست». گفت «یادت میاریم!» و دوباره شروع کرد به کتک زدن به صورت فردی. بعد از چند دقیقه وقتی دید قصدی مبنی بر گفتن کد ملی ندارم گفت «خودمون در میاریم» و رفت. کمی بعد فرد دیگری ( شاید هم همان فرد بود، من در حالت اضطراب و با چشم‌بند بودم برای همین نمی‌توانستم به راحتی افراد را از یکدیگر تفکیک کنم) آمد و گفت «رمز گوشیتو بده». گفتم «یادم نیست» گفت «گوشیتو چطوری باز میکنی پس؟» گفتم «با انگشت» سپس دستم را از پشت طوری کشید که هر لحظه احتمال می‌دادم دستم بشکند و انگشتم را روی فینگر پرینت موبایل گذاشت و رفت.
بعد از یکی دو دقیقه از شک اولیه بیرون آمدم. ابتدا درد وحشتناکی که کل بدنم داشت نمایان شد. مچ دست‌هایم به شدت می‌سوخت، بست پلاستیکی نازکی که با آن دست هایم را بسته بودند، هم بسیار تنگ بود و هم در اثر حرکت‌های دستم تنگ‌تر شده بود و حدس می‌زدم کل پوست دور مچم را بریده است! بعد از آن توجه‌ام به فضا جلب شد.
از زیر چشم‌بند یک خط باریک از محیط بیرون معلوم بود. آن خط باریک تاریک بود و مشخصا من [را] در محیطی تاریک گذاشته بودند. سپس توجه‌ام به صدا های اطراف جلب شد. از اطرافم صدای ناله و گریه های خیلی کم صدا می‌آمد. فهمیدم افراد دیگری هم همراه من در آنجا هستند. کمی به عقب خم شدم و [به] دیواری که پشت سرم قرار داشت تکیه دادم. از سرما و جنس دیوار مشخص بود که دیوار سنگی است و حدسم این بود که دیوار مرمری است. کمی بعد دوباره صدای فحش و ناسزا آمد و در کنار آن صدای فریاد و «نزنید، تو رو خدا نزنید» و «گه خوردم، غلط کردم» هم آمد. مشخص بود یک نفر دیگر آورده‌اند و در حال زدنش می‌باشند. هیچ چیز مشخص نبود، فقط صداهای فحش و ضربه و التماس برای کتک نخوردن می‌آمد. اینکه با دست‌ها و چشم بسته یک گوشه نشسته بودم و کسی را به این شدت در نزدیکی‌ام می‌زدند و هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم خیلی دردناک بود.»


ابولقاسم صلواتی، چندی بعد از این «تاریک‌خانه‌ی مشت و لگد و فریاد و فحش و آه» در شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب تهران، شهریار را به شش سال حبس تعزیری محکوم کرد. حکمی که بعدها در تجدیدنظر به ۴ سال و ۱ ماه و ۱۵ روز تغییر یافت.

برای شهریار شمس اما این حکم به ماه و روز و ساعت و ثانیه‌هایش تقسیم می‌شد؛ ورم می‌کرد و زهرش را به خیال او می‌ریخت:

هفدهم خرداد، فردا، تولد شهریار است. فردا روزیست که او باید دوباره به اوین برود. جایی که او یک بار تولدش را تجربه کرده:

«اوین، بند هشت، سالن ده، اتاق چهار، شانزدهم خرداد….
روز تولد همیشه برای من یه سنگینی خاصی داشت، امسال با زندان بودنم، یکم این سنگینی متفاوت تر شده بود. هیچ دلیلی نداشت بچه ها تاریخ تولدم رو بدونن، ولی یه حسی بهم میگفت میدونن فردا تولدمه. یکی از بچه ها گفته بود ناهار ماکارونی درست میکنه و هر کاری کردم، نذاشت مواد اولیه‌اش رو از فروشگاه بخرم و با کلی کشمکش، آخر راضی شد یه بخشی از پول مواد اولیه رو همراه با یه سس قرمز و یه سس سفید من بدم. از صبح تلاش میکردم افسردگی تولد که هر سال میگیرم رو، حداقل امسال نگیرم. زندان محیط عجیبی بود، نهایت زورت رو میزدی با روحیه باشی ولی آخرش زور دیوار ها بیشتر بود و به خودت می‌اومدی میدیدی از در و دیوار داره رو همتون افسردگی می‌باره و کل شاد بودن و روحیه داشتنت حتی یک صدم اون میزانی که باید هم نتیجه نداشته؛ ولی کافی بود غمگین میشدی، حتی اگه یه دعوای ساده‌ی روزانه هم پشت تلفن میکردی، غمش مثل ویروس بود، با سرعت به همه منتقل میشد و انقدر زیاد بود که حتی سگ سیاه افسردگی هم از حال‌ات گریه‌اش میگرفت. بچه ها به این حالت میگفتن پریود فکری و معمولا کسی که پریود فکری میشد، از یکی، دو روز تا چند ماه یا حتی تا آزاد شدنش ادامه داشت این پریود بودنش. از اول صبح با ترس افسردگی تولد بیدار شدم، به خودم میگفتم «شهریار، خودت به درک! اینجا اگه ناراحت باشی، ناراحتیت منتقل میشه و به این دیوار ها کمک میکنی، گور بابای تولدت، به جهنم که باید بیست دو رو از تو زندان شروع کنی. بیست و دو هم مثل سال های دیگه، امروز هم مثل روز های دیگه، بخند و شاد باش. نذار ناراحتیت منتقل شه، روحیه داشته باش پسر!» از اول صبح ذکر روزم این شده بود و هیچ بروزی نمیدادم که تولدم شده. میدونستم اگر تبریک تولد بشنوم، یک قدم به افسرده شدن، به شکستن نزدیکتر میشم. مثل هر روز به کتابخونه رفتم و شروع به کد زدن کتاب ها کردم، مثل هر روز. ساعت ناهار بچه ها صدام کردن، ناهار ماکارونی درست کرده بودن. ماکارونی از معدود غذا هایی بود که در هر شرایطی میتونست خوشحالم کنه! گفتم ظرف های ناهار رو من میشورم، اما آقای یزدانی اجازه نداد، مثل هر بار که میخواستم ظرف بشورم، پیش قدم شد و گفت خودش ظرف ها رو میشوره. دوباره کشمکش برای شستن ظرف ها و مثل دفعه های گذشته، با هم ظرف شستیم، همیشه از لطف و محبت این پیرمرد متعجب میشدم و اندازه‌ی پدرم دوستش داشتم. بعد از شستن ظرف ها باز به کتابخانه رفتم، باز مثل هر روز کد زدم و یکم کتاب خوندم تا شام. اون روز ها تازه برای کتابخونه سیستم کتابداری جدید طراحی کرده بودیم و باید همه‌ی کتاب ها رو کد میزدیم، واقعا روز های شلوغی بود. شام غذا دولی (غذا دولتی) بود. ناهار دولی که ظهر داده بودن رو نگه داشته بودیم تا شب بخوریم و سیر شیم. شام تموم شد. یکی از بچه ها ظرف ها رو شست و برگشت، داشتم کتاب میخوندم که یکی یه ظرف کثیف بهم داد گفت «اینو میشه ببری بشوری؟» ظرف رو گرفتم و بردم حمام و شستم (روشویی که برای ظرف ها استفاده میشد جلوی حمام ها بود) وقتی برگشتم، دیدم همه‌ی بچه ها گرد نشستن و یک کیک وسط اتاق گذاشتن!

واقعا توقع نداشتم. یه حسی بهم میگفت تولدم رو میدونن، ولی توقع کیک توی بند هشت رو نداشتم. درست کردن کیک توی بند هشت واقعا سخت بود، باید توی قابلمه های داغونی که حتی از توش ته دیگ هم نمیشد درست در اورد، درست میکردن. نمیدونستم چی بگم. کمک وکیل بند و یکی دیگه از بچه ها هم اومدن. آرش جوهری شروع به حرف زدن کرد، به این اشاره کرد که جایی وایستادیم که آدمای خیلی بزرگتر از ما وایستاده بودن، گفت شاید فکر کنی یه سال بزرگتر شدی، اما تولد واقعیت یه زمان دیگه بود، خیلی بزرگتر از این سنت هستی و بیشتر از این سن روت حساب باز میشه. آقای یزدانی شروع کرد خاطرات زندان های قبل و تولد هاییش که داخل زندان بود رو تعریف کرد. هر کدوم از بچه ها چیزی گفتن و به لطف تولدم، تعریفی ازم کردن و من واقعا حرفی نداشتم که بزنم. برای اولین بار بود که نمیدونستم چی بگم یا چجوری تشکر کنم. نمیدونستم چه کاری باید کنم. فقط با خودم آرزو میکردم کاش اندازه‌ی تعریف هاشون بشم. سجاد شکری فندکش رو در اورد و به جای شمع با آرزوی اینکه هممون آزاد بشیم فوت کردم و وارد بیست و دو سالگی شدم…»


چندی پیش، نوامبر ۲۰۱۷، هنگام رونمایی از «نقش برجسته‌ی موسولینی» اثر «هانس پیفرادر» بر پیشانی «کاخ عدالت» شهر بولتسانو در شمال ایتالیا، جمله‌ای با حروف درشت لاتین به تماشاچیان هشدار می‌داد:

«هیچ انسانی حق ندارد، فرمانبری کند».

Credit: LPA/Oskar Verant

منشا این کلمات هانا آرنت است. آرنت در گفتگویی رادیویی با «یوآخیم فست»، نهم نوامبر ۱۹۶۴، گفته بود «هیچ انسانی در فلسفه‌ی کانت حق ندارد، فرمانبری کند». چرا که آیشمن- موضوع اصلی گفتگوی رادیویی- بارها در دادگاه با استناد به مکتب اخلاقی کانت، سعی در توجیه عملکرد و جنایات خویش داشت. هانا آرنت ادعای آیشمن را در این گفتگو «بی‌شرمانه» می‌خواند و می‌گوید، فلسفه‌ی اخلاقی کانت، دقیقا در نقطه‌ی مقابل «فرمانبری و اطاعت مطلق» قرار دارد: «تمام فلسفه‌ی اخلاق کانت به آنجا منتهی می‌شود که هر انسانی، هنگام انجام هر عملی، باید با خود بیاندیشد، آیا قاعده‌ای که مبنای اعمال اوست، قادر به تبدیل شدن به قانون است یا نه. یعنی… این دقیقا در تضاد مطلق با فرمانبری و اطلاعت است! هر فردی قانون‌گذار است. هیچ انسانی در فلسفه‌ی کانت حق ندارد، فرمانبری کند.»*
وقتی حرفهای شهریار شمس، که او دیروز با بغض در گلو بیان کرد را شنیدم، آنجا که او در پایان ویدیو گفت: «وقتی منِ ۲۲ ساله می‌تونم ایستادگی کنم، می‌تونم مقاومت کنم، به نظر من قطعا شما هم می‌تونید؛ قطعا شما هم می‌تونید، حرفا، نظرا یا حتی قوانینی که ضد منطق‌تون و ضد انسانیت‌تون هست رو، قبول نکنین و جلوش ایستادگی کنین… و به نظر من اصلا مفهوم زندگی همینه»، خوانش آرنت از مکتب اخلاق کانت، از قاعده‌ی «نافرمانی» در ذهنم برق زد- و آن جمله که از یادبود فاشیسم بر سردر کاخ عدالت به همه‌ی ما هشدار می‌دهد: «هیچ انسانی حق ندارد، فرمانبری کند».
امروز و در ایران این حق از همه سلب شده است. وظیفه‌ی اخلاقی، حقوقی، شهروندی هر فردی در ایران همان است که شهریار گفت.
نافرمانی.


*Eichmann war von empörender Dummheit, Gespräche und Briefe

تازه‌ها

مطالب برگزیده

اعتراف و انضباط

۳ تولید ویدیویی از "اعترافات" زنان بازداشت شده در ظرف ۴...

از لایه‌های اختفا- قرارداد ۲۵ ساله با چین

اختفای متن قرارداد ۲۵ ساله با چین، بخشی از توافقنامه و تعهدی است که جمهوری اسلامی بر خلاف منافع و اراده‌ی ملی و به نفع و خواست کشور بیگانه به آن تن داده است

از اقدامات فعال و احمقان مفید

پروپاگاندا نه جادوست و نه دیوی که قادر به تغییر واقعیت و انجام هر کاری باشد. مهمترین عامل موفقیت و یا ناکامیش نه در درون خود ماشین، که جایی بیرون از آن، روبروی آن قرار گرفته؛ بدون آگاهی از نقش کلیدی خود

مجاهدین خلق: دستیاران بازجوهای رژیم – برای حامد قره اوغلانی

سازمان مجاهدین بداند: با مصادره‌ی نام و تصویر بازداشت‌شدگان و همکاری در پرونده‌سازی با بازجویان رژیم اسلامی، خود را در برابر جنبش براندازی قرار می‌دهد