شنبه شب بود، همیشه شنبه ها به مادرم زنگ میزنم. تلفن رو برداشتم. ارتباط با واتس اپ برقرار نمیشد.
به تمام اعضای خانواده ام پیام دادم. هیچ صدایی در نمیآمد.
فیسبوک، اینستا گرام، توئیتر…
هیچ کس نبود، انگار یک شهر بزرگ را با تمام آدم هایش برداشته بودند و یک دیوار سیاه به جایش گذاشته بودند.
انگار شهر مجازی ما که تنها راه ارتباطی ما با وطن بود به یک باره خالی از سکنه شده بود.
سکوت تلخی بود. مگر یک مهاجر چقدر توان دارد که با این همه تنهایی و بی خبری مبارزه کند؟
در ها را بستند و آتش را گشودند.
این را بعدها فهمیدم. فهمیدم که بردند و کشتند و صدای فریاد پشت درهای بسته به هیچ کجا نرسید.
بعدها گفتند که ١۵٠٠ نفر را طی ٣ روز کشته اند.
و بماند که چقدر بردند، هنوز نمیدانم. بعد از آبان ۹۸ انگار همه ی ما را بردند و کشتند.
انگار که ما، ساکنان همان شهر خاموش، که صدایش به پشت دیوار ها نمیرسد را از روی زمين برداشتند و به دور دست ها فرستادند. امروز چه کسی شهر خالی را به یاد می آورد؟
چه کسی از عشق های رفته دوباره سخن میگوید؟
چه کسی از بازداشتی های آبان ۹۸ حکایت میکند؟
بیا با من فریاد بزن، بیا مرا در آغوش بگیر و از دردهای من بگو، بیا از بازداشتی ها بگو.
Photo by Riccardo Pallaoro