یازده صبح روز شنبه ۲۵ آبان ماه سال ۱۳۹۸
روز سیاهی بود
یک روزبعد از اعلام خبر گرانی بنزین، همهجا پر شده بود از فراخوانهای اعتصاب. مردم در خیابان ماشینهای خود را خاموش و رها میکردند، همه عصبی بودند. یکی از پرترددترین خیابانهای شهر به نام «پل سنگی» که اتفاقا وسیع بود و ظرفیت گنجایش زیادی هم داشت توسط ماشینها بسته شد. کمی جلوتر در میدان ساعت، یکی از حیاتیترین میدانهای شهر، تعداد یگان ویژهها و لباس شخصیها از مردم بیشتر بود. چشمانشان پر از ترس بود. وحشتزده مردم را نگاه میکردند. اتوبوسها گارد نوپو را سوار میکردند و به مقصد محل اعتراضات میبردند. آنطرفتر در گوشهی دیگری از شهر درگیری بین مردم معترض و گارد ویژه درگرفته بود، مردم خیابان شهید فهمیده را بسته بودند و برای خنثی کردن گاز اشک آور آتش کوچکی درست کرده بودند. ماشینهای گارد با صدمه زدن به ماشینهای مردم راه را برای نیروهای سرکوب باز کردند. چماقداران و باتوم به دستها به مردم حمله ور شدند. مردم را به وحشیانهترین شکل ممکن کتک میزدند. شوکه شده بودم. مردی با باتوم به طرفم میآمد. نمیدانستم چه کار باید بکنم. از آنهمه توحش و خشونت گیج شده بودم. وقتی که به خودم آمدم متوجه ضربات باتوم شدم که بر بدنم فرود میآمدند. مرد مرا با بیرحمی تمام میزد و با خود به سمت ماشینی میکشید که در آن نزدیکی بود.
در این حین بود که پسرکی به سمت ما دوید و مرا از چنگال مرد به قیمت دستگیر شدن خودش نجات داد. من ماندم و درد باتوم و فکر پسرکی که خود را به خاطر نجات من در دام ضحاک اسیر کرد.