زندان نامه، نامه های زندانیان، یادداشتها و مقالات انسانهای دربند، ادبیات زندان یا زندانی … تنها تعداد اندکی از نامها و عناوینیست که برای تعیین هویت و دسته بندی گونه ای از ادبیات با آنها برخورد میکنیم که همگی یک نکته مشترک دارند: همه در بند پدید آمده اند. هر نامی که بر آنها بگذاریم، هر مخاطب و موضوعی که این نوشته ها داشته باشند و یا از هر دوره و به هر زبان و از هر سرزمینی هم که به دست ما رسیده باشند همه در خود عنصری پنهان دارند که روح هر انسانی را تسخیر میکند، عنصری که همچون زیبای خفته در افسانه ها تنها در انتظار بوسه ای بوده تا طلسم را بشکند، دوباره زنده شود و دنیایمان را پر از زیبایی کند – آزادی.
شرح این معما که چگونه نوشته هایی از زندان و اسارت، آزادی را در روح ما بیدار میکنند، در طبیعت این زیبای خفته قرار دارد. آرتور شوپنهاور در حالی که این جمله از ولتر: «خوشبختی رویایی بیش نیست و این درد است که واقعیت دارد»(۱) را نقل قول میکند، پرده از رازی دگر برمیدارد. اینکه لذایذ، خوشیها، تندرستی و آزادی اشباح را می مانند، «چرا که لذایذ زندگی منفی هستند و منفی هم باقی خواهند ماند […] درد و رنجها اما به شکل مثبت احساس میشوند و به همین دلیل است که غیاب آنها معیار خوشبختی محسوب میشود.» کلمات «منفی و مثبت» در این جملات شوپنهاور خارج مفهوم عامیانه و رایج امروزی آنهاست. اگر تنها یک قسمت کوچک از بدن درد داشته باشد، انسان درد همان قسمت را حس میکند و نه «فقدان درد» (نفی درد) قسمتهای سالم بدن را.(۲) در مورد آزادی و لذایذ نیز همینگونه است. هر تصور، مفهوم و احساسی که از آنها داریم در نبود (در نفی، در حالت نگاتیو) آنهاست که لمس و احساس واقعیتشان بی هیچ واسطه ای برایمان ممکن است. موانع و دیوارهای زندان به شکل مثبت (پوزیتیو) و بی واسطه قابل لمسند. آزادی اما که تنها در نفی و نبود این موانع مفهوم میابد، به واسطه وجود همین دیوارها و میله ها، در نامه ها و نوشته هایی که از زندانها و از انسانهای دربند به دست ما میرسد، رویای سرکشش را در روح ما بیدار میکند.
نامه ها و یادداشتهایی را که اینجا میخوانیم از ادوار و زندانها و انسانهایی در آنها به دست ما رسیده است. روح آزادی در کالبد تک تک این کلمات دمیده شده است:
بنده ابوالفضل کریمی، فرزند محمد، کارگر، مادر پیری دارم که مریضی قلبی دارد و نگهداری از او و هزینه درمان و قرص او نیز برعهده من است. من تک فرزند خانوادهام و کسی جز من کمک خرج خانواده نیست. من در بدترین شرایط مالی زندگی میکنم و پدر بنده بیکار و از کار افتاده است و من به تنهایی با ماهی یک میلیون و پانصد هزار تومان خرج خانواده را میدادم. اکنون هم در زندان کار میکنم و کارهای نظافتی زندان را انجام میدهم. پدر بنده به دلیل شکستی پا نمیتواند کار کند و مادرم به تازگی عمل کرده و یک ماه را در کما بوده است. من در بازداشتگاه دو الف اوین خیلی سختی کشیدم و از دردهای مادرم بیخبر بودم. چون نمیگذاشتند با خانوادهام تماس بگیرم و مرا ۵۰ روز در انفرادی نگاه داشتند. در حین بازجویی ها مرا تهدید میکردند که مادر و پدرم را هم دستگیر میکنند. همچنین در اطلاعات سپاه اکبرآباد من را با شوکر میزدند. ادعا میکردند که من یکی از ماموران را کشتهام. ماموران سرم را شکسته و ناخنهای پایم را کشیدند. حالا نیز تمامی ناخنهای پایم رو به افتادن است. یکی از دندانهای من را با لگد شکستند و در بازپرسی شعبه ۱ بهارستان به زور جرم را به گردنم انداختند. درخواست من از همه این است که لطفا نگویید اطلاعات سپاه کسی را نمیزند. اطلاعات سپاه از شمر هم جلادتر است. پیام من به مردم این است که تا آخرین لحظه از ما حمایت کنید. بخدا قسم که ما تنها برای اعتراض به گرانی به خیابان آمدیم و بخاطر شما جنگیدیم. لطفا ما را کنار نگذارید!. لطفا ما را تنها نگذارید! من دست به اعتصاب غذا زدهام و تا زمان آزادی چیزی نخواهم خورد.
۲۶ اسفند ۱۳۹۸، زندان تهران بزرگ
…آه امروز لحظه ای پیش آمد که مزه تلخش هنوز از دلم نرفته. صدای سوت لوکوموتیو ساعت ۳ و نوزده دقیقه به من می گفت که ماتیلده راهی شده است و من در آن لحظه مانند حیوانی در قفس «ساعت هواخوری روزانه» پشت دیوار زندانم در محوطه بالا و پایین می رفتم و قلبم از درد منقبض شده بود که چرا نمی توانم از اینجا بروم، آه، کاش می شد از اینجا بروم! ولی مهم نیست. قلبم در همان لحظه سیلی خورد و به گوشه ای خزید. دیگر عادت کرده. حرف گوش می کند، مثل سگی که خوب ترتبیتش کرده باشند.
دیگر بس است. از من حرف نزنیم.
سونیچکا، یادتان هست چه قراری داشتیم، برای وقتی که جنگ تمام شود؟ سفری به جنوب! دو نفری با هم! یک روز خواهیم رفت! می دانم آرزویتان است که با هم به ایتالیا، سرزمین رویاهایتان، برویم. اما من در سرم نقشه می کشم که شما را به جزیره کُرس بکشانم. این خیلی بیشتر از ایتالیاست. در آنجا آدم اروپا را فراموش می کند. دست کم اروپای مدرن را. دشت وسیع و حماسه واری را تصور کنید، با خطوطی برجسته و واضح از کوهها و دره ها، بالادستها هیچ نیست جز صخره سنگهایی لخت و یکدست خاکستری و زیر پایت درختان پربار زیتون، غارگیلاس و شاه بلوطهای کهنسال و در پیرامون همه اینها سکوتی از ماقبل حیات ـ نه صدای انسانی، نه آواز پرنده ای. تنها برکه ای، جایی لا به لای سنگها شرشر میکند، یا در ارتفاعات در میان صخره ها بادی هورهور می کند ـ همان بادی که بادبانهای اودیسه را شکم می انداخت […]
رزا لوکزمبورگ، ۱۵ ژانویه سال ۱۹۱۷ میلادی، زندان ورونکه
[…] در حال حاضر موضوع مرگ و زندگی ما در میان است و ممکن است بخاطر سختگیریهای موجود در امر مرخصی جان ما زندانیان به خطر بیافتد. از طرفی اینجانب و بسیاری از زندانیان سیاسی که حبسهای طولانی مدت دارند و سالهاست در زندان هستیم و بیش از نیمی از حبسمان را در سخت ترین شرایط تبعید و زندان با هزاران کیلومتر دورتر از محل سکونت خانوادههایمان سپری نمودهایم. این در حالی است که نه اعدامی هستیم و نه شاکی خصوصی داریم که در این وضعیت بحرانی کرونا مانعی برای مرخصیمان باشد. حال در این وضعیت خطرناک و احتمال بسیار زیاد آلوده شدن زندانها و زندانیان به ویروس کرونا واجب و لازم میدانم تا نگرانی خود و خانوادههایمان را به مقامات و مسئولان تصمیمگیرنده ارشد قضایی و امنیتی حاکمیت اعلام نموده و هشدار دهم اگر بیش از این تعلل بشود چه بسا همه زندانیان به این ویروس مرگبار مبتلا خواهند شد و آن وقت هیچ راه منطقی و عقلانی وجود نخواهد داشت. قضاوت ها بر عمدی بودن این فاجعه مسجل خواهد بود. چرا که ما زندانیان سیاسی مدام درخواست مرخصی کردهایم و مسئولان قضایی و امنیتی نیز فرصت کافی دارند و اگر بخواهند میتوانند با برداشتن موانع موجود و تسهیل فرآیند مرخصی به زندانیان از شیوع و ابتلا به این ویروس مرگبار پیشگیری نمایند.ضمن اینکه این یک مسئولیت انسانی، اجتماعی و اخلاقی برعهده آنان نیز هست. حال باز هم تاکید مینمایم که اگر مسئولان عالی قضایی و امنیتی کشور اقدامی عاجل و فوری در جهت حفظ سلامت و جان زندانیان سیاسی و تسهیل شرایط اعطای مرخصی به آنان و مخصوصا زندانیان سیاسی حبس سنگین که تاکنون هرگز در طول مدت زندانشان به مرخصی نرفتهاند، تدبیری اتخاذ نکنند بدون شک بسیاری از این زندانیان در نهایت مظلومیت و پیش چشم جهانیان قربانی خواهند شد و آن وقت تاریخ درباره عمدی بودن این فاجعه قضاوت خواهد کرد.
شیراحمد شیرانی، ۱۳ فروردین ماه ۱۳۹۹، زندان اردبیل
کیتی عزیزم،
حالا دیگر مخفیگاه ما یک مخفیگاه درست و حسابی شد. آقای کوگلر صلاح را در این دید که پشت در ورودیمان یک کمد بزرگ بگذارد (چون تفتیش و بازرسی ناگهانی منازل برای اینکه دوچرخه های مخفی را پیدا کنند، زیاد شده است) ولی از آن کمدها که قابل چرخش است و مثل یک در باز و بسته می شوند. آقای ووسکویل آنرا ساخته است. (به او گفتیم که اینجا هفت نفر پنهان شده اند و او هم از هیچ کمکی دریغ نمی کند)
حالا وقتی میخواهیم به طبقه پایین برویم باید اول سرمان را خم کنیم و بعد یک پرش کوچک انجام دهیم. بعد از گذشت سه روز روی پیشانی همه ما یک چیز قلمبه ورم کرده. چون سر همه به بالای دری که خیلی کوتاه است میخورد. پیتر مشتی خاک اره در یک تیکه پارچه ریخت و آن را با میخ به بالای در زده است. حالا باید دید که ایا این کار کمکی هم خواهد کرد.
این روزها زیاد درس نمی خوانم. تا سپتامبر تعطیل کرده ام. پدر میخواهد بعد از آن به من درس بدهد. ولی اول باید کتابهای مدرسه را بخریم. اینجا در زندگی ما تغییرات زیادی اتفاق نمی افتد. […]
آنه فرانک، جمعه ۲۱ اوت ۱۹۴۲ میلادی، پرینزنگراخت آمستردام
[…] از سن ۱۷ سالگی که در مقطع دوم دبیرستان محصل بودم به جرم و گناه نکرده توسط ماموران اداره اطلاعات دستگیر و به شدت شکنجه جسمی و روحی شدم. اعترافات به زور شکنجه به من دیکته میشد تا برایم پرونده سازی شود. من به مدت ۲۱ ماه در بازداشتگاه اداره اطلاعات زاهدان نگهداری شدم. به جرات میتوانم قسم یاد کنم که در طول این ۲۱ ماه، به صورت میانگین هفتهای یک بار توسط ماموران مورد ضرب و شتم قرار میگرفتم. آن هم به دلایلی مثل اعتراف گرفتن علیه خودم یا ترساندن تازه واردها یا حتی تفریحی و سرگرمی برای مامورین بازداشتگاه! شکنجه های من انواع متفاوتی داشت که وحشیانه ترین و غیرقابل تحمل ترین آنها شکنجه روی تختی به نام تخت معجزه بود و انصافا نیز معجزه میکرد! من دو بار به صورت رسمی و پنج یا شش بار برای ترساندنم به آن بسته شده ام تمام این پرونده سازی ها و فشارها برای آن بود که خانواده ام برادرم را که در خارج از کشور بود و فعالیت علیه نظام داشت را راضی برای برگشت به کشور و تسلیم کنند. همیشه پیش از تماس تلفنی و یا ملاقات با خانواده ام توجیه و تهدید میشدم تا برای متقاعد کردن خانواده ام جهت برگرداندن برادرم تلاش کنم. حتی گاهی پیش از تماس تلفنی با خانوادهام مورد ضرب و شتم قرار میگرفتم تا با بغض و غم با آنها صحبت کنم و خانواده ام نگران وضعیتم شوند و برای بازگشت برادرم جدی باشند و تلاش کنند. […]
محمد صابر ملک رئیسی، فروردین ماه ۱۳۹۹، زندان مرکزی اردبیل
(۱)
Cover: Nadja Bamberger