هزار و سیصد و نود و هشت سال پس از هجرت محمد مردم جراحی مهرویان در کوره قباد از هجوم تانک و دوشکای لشکریان بعل حمون به نیزاری پناه بردند که برایشان توفِت کارتاژ شد. دوشنبه بیست و هفتم آبانماه سال ۱۳۹۸ در جراحی ماهشهر دخترکی نام کوچکش را جایی میان آتشبار سپاه و نیزار گم کرد. نه عکسی از او هست و نه جایی نشانی از او باقی گذاشتهاند. ولی او زندگی میکرده. چنعانی نام فامیلش بوده. بین هشت تا دوازده سال در این دنیا زنده ماند، پیش از آنکه نامش در نیزار گم شود و جسدش را با کامیون اجساد از آنجا دور کنند.
هفت ماه بعد شریعتی دستهایش را زیر میز گره کرد و رو به انصاف خیز برداشت و گفت «اون بحث نیزارها م که میگن اینم یه بحث اصن جعْ له». این را گفت و باز عقب نشست «یک واقعا جعْل اساسیه»، تسبیحش را از دستی به دست دیگر داد و یه وری روی دسته صندلی یله داد «اصن ما نه ماجرای نیزارها داشتیم نه مسائل اینچنینی داشتیم. مثلا گفتن آقا نمیدونم در خوزستان چقدر؟ ۳۰۰ نفر؟ یه همچی ۳۰۰ نفر کشته شدن» تسبیحش را مچاله کرد و دوباره به دست چپش انداخت و شبیه دلالهای بنگاه وقتی از قیمت حرف میزنند جبههی جدیدی در معامله گشود و گفت: «حالا! ما. من به دوستان گفتم. گفتم نمیخواد ۳۰۰ نفر» تسبیحش را باز دست به دست کرد و دور تاباند «از اینایی که میگید، ۲۵۰تاش برای خودتون؛ ۵۰ تا اسم بدید» نیشخندی زد، خیزی برداشت «۴۰تا اسم بدید» خیزی بلندتر برداشت «۳۰تا اسم بدید». انصاف وسط چانهزدنهایش پرید و پرسید «خب چند نفر بودن؟». استاندار از قیمت دادن طفره رفت «من نمیتونم به ریز، بالاخره من نمیتونم که اینارو عنوان بکنم».

چنعانی را آن روز با نام کوچکش در جراحی قتلعام کردند. یک روز قبلش، یکشنبه در ماهشهر تمام روز بارانی بود. چنعانی به مدرسه نرفته بود. نه بخاطر بارش باران. معشور محشر شده بود. از خور موسی تا سربندر، از کوره تا جراحی مولوخ را دور میگرداندند و خانه به خانه برایش قربانی جمع میکردند. از همان صبح سحر ماشین آلات کشتار را از پادگان مجاور نیزار جراحی به سوی میدان بعثت کشاندند، دوشکا و مامور و مسلسل اتوماتیک بی هدف شلیک میکردند. جمعیت وحشتزده به داخل نیزار گریختند. چنعانی در کوچه بازی میکرد. صدای ضجه و فریاد و شلیک سنگین آتش سپاه به جمعیت محصور در نیزاران با صدای سرودی انقلابی از رادیو درهمآمیخته بود.
«پدرانی که پیشترها فرزندانشان قربانی شده بودند، عکسها و اسباببازیهای آنها را که تا آن روز نگه داشته بودند به درون آتش پرت میکردند. عدهای از پدران که خنجر به کمر بسته بودند به سوی دیگران حملهور شدند. مردم به جان هم افتاده بودند و همدیگر را تکه پاره میکردند. کاهنان معبد مولوخ با بیلچههای برنزی خاکستر کودکان قربانی را جمع میکردند و در آسمان میافشاندند تا باد نوباوهگان قربانی را در شهر پخش کند و آنها را حتی تا پهنه اختران ببرد.»*
Cover: «ز منجیق فلک تیر فتنه میبارد»، آتنا امینی، زهرا امیریوسفی، یاسمن رزاقیان، به یاد کشتهشدگان ماهشهر
* سالامبو، گوستاو فلوبر، پایان فصل ۱۳، مولوخ