پیش از آنکه خونش را در ستارخان بریزند، ساکن محله شمشیری بود و پیش از آنکه بر زمین بیافتد به مدرسه نظام مافی میرفت. ۱۴ سالش بود و بیش از آنکه کودک باشد، کار باید میکرد. چراکه پدرش اهل مذهب بود و او دخترک فقیری بود عاشق گیتار و زندگی.

بچه مهرآباد جنوبی که باشی، ساعتی چندبار غرش هواپیمایی به دنیایت تجاوز میکند؛ نعرهای فرود میآید، برمیخیزد. نه در آسمان. در دلت. دلت گیتار میخواهد. عاشقش میشوی. و پیش از آنکه عربدهٔ مذهب پدرت از مسجد امیرالمؤمنین در آسمان محلهات با نعرهٔ هواپیمایی درهم آمیزد و در شمشیری به سراغت بیاید، یاد میگیری که چگونه راهش را به دلت ببندی. گوشهایت را با هدفون به روی عربده و تجاوز میبستی.

پس از آنکه دیگر برای بازی به گروه تئاترت نرفتی، پدرت در نمایشی که آقای یوسف سلامی نقش اول آن را بازی میکرد، در هم شکسته بود و اشک میریخت. عکست را قاب کرده بود و روی زانو رو به دوربین صدا و سیما نگه داشته بود؛ نقش اول نیشخند میزد، زهر میریخت، سر تکان میداد و مذهبِ پدرت در گلویش بغض شده بود و همینطور باد میکرد، سلامی هی میپرسید و پدرت لکنت گرفته بود، سلامی دستش را به زانو میمالید، پوزخند میزد و در میکروفون آبی و نرم و اسفنجی، خراشیده و آرام، متن بازجویی را برای پدرت میخواند: «خیلی واضح بگویم، مخالف نظام بود؟» و باز پوزخند؛ بالاتنهاش را دوباره صاف میکرد و میکروفون را مثل چماق جلوی دهان پدرت میگرفت که دیگر به سختی میتوانست به صورت نقش اول نگاه کند، تا اینکه آخرسر مذهبش ترکید، پیش از آنکه بغضش خفهاش کند.
پس از آنکه ستارخان به ضرب گلوله او را از پا انداخت، بدنش سه روز در سردخانه مخفی بود. شب چهارم آمدند و او را بردند و تنش را شبانه در خاک انداختند. هوا سرد بود. خاک مرده بود. او را هنوز مسموم نکرده بودند. برای اعلام مسمومیتش سهشنبه ۱۲ آذر را تدارک دیده بودند، تا دوربین بیاید، آقای سلامی بیاید، اسماعیلی سخنگو هم بیاید که با رویی بشاش، هر بار که نیشش را از لای ریشش باز میکند چندین اعدام و شلاق و قصاص و حبس از میان دندانهای لمینتیش بیرون میریزد. سهشنبه رسید، همه آمدند، اسماعیلی نیشش باز شد: «افراد دیگری نیز از این قبیل زیاد هستند ما تعداد زیادی از این اسامی را داریم که اسامی غیرواقعی است و تعدادی هم داریم که الان زنده هستند و با آنها مصاحبه کردیم».
اما هیچ کس، هیچ کس از ما، هیچ اسمی را دیگر هرگز به نیکتایی نام تو نشنید.

تیرگی گیسوانت را از کجا آوردهای؟
شیرینی نامت را،
با تهمزهی بادام؟
نه از آنرو که نوجوانی،
میدرخشی از اشراق؛
مشرق هزاران سال است
که سرزمین توست.
اریحا را به ما مژده بده،
مزامیر را بیدار کن،
چشمههای اردن را از کف رها کن.
بگذار قاتلینت غافلگیر و سنگ شوند،
و یک آن، سرزمین دومت نیز.
سینه هر سنگی را بنواز و معجزه بیاور
تا اشک جاری شود از قلب سنگ.
و تن به غسل تعمید با آب داغ بده،
با ما بیگانه بمان تا با خود بیگانه شویم.
بارها در گهوارهات
دانه برفی فرو خواهد لغزید.
زیر تیغ سورتمه
صدای یخ نشسته است.
ولی وقتی تو در خوابی عمیق فرورفتهای
دنیا مغلوب میشود.
دریای سرخ آبهایش را
در خود فرو میکشد.*
*. Mirjam, Ingeborg Bachmann, Gedichte 1957 – 1961