هفده سال داشت و منیع بود، نه تنها به نام. او وقتی از مدرسه یکراست سر ساختمان که میرفت یا وقتی آنجا سر کار پای نردبان که میایستاد، خشت که بالا میانداخت، پای تخته سیاه، رو در روی همکلاسیهایش هم که میایستاد، رفیع بود. آخر او نسبش به طایفهای میرسید که در کرانهٔ کارون ۱۲ هزار گز از خرمشهر به دور بود و در میان نخلهای منیع از دیرباز به منیعات شهره بود.

در کلاس درس جای قدبلندها همیشه نیمکتهای ردیف آخر بود و در عکسهای دستجمعی منیعات همیشه کنار قصیرها منیعتر هم میشد.

صبح یک یکشنبهٔ ماه آبان سال ۹۸ بود، روز قبلش آنقدر با باتوم و شوکر و مشت و لگد به سر و صورت و گردن و جمجمهاش کوبیده بودند که منیعات به کما رفته بود و آن روز هم خامنهای خارج فقه درس میداد، میگفت: «… نکتهی دوم اینکه خب بله، یقینا بعضی از مردم از این تصمیم یا نگران میشوند یا ناراحت میشوند یا به ضررشان است یا خیال میکنند به ضررشان است، به هر تقدیر ناراضی میشوند…» ولی در خیابان حافظ، نرسیده به فلکه دروازه خرمشهر یک روز پیش از این نکتهی دوم هیچکس گرفتار تردید در بیان نبود، هرچند که کالبد منیعات در بیمارستان ولیعصر خرمشهر چهار روز بین مرگ و زندگی در تردیدی عمیق بستری ماند تا اینکه یک روز آمدند و منیعات را تخلیه کردند و سی و هشت میلیون تومان از خانوادهاش کندند و قامت منیعش را به آنها تحویل دادند که در خفا جایی دفنش کنند و خودشان هم باتومها و شوکرها و بیسیمهایشان را در مراسم ختمش مستقر کردند و بر سر خاکش امنیتی پرجمعیت حضور به هم رساند ولی حتی امنیتیها هم نمیتوانستند به چشمان منیعات نگاه کنند که عکسش را قاب گرفته بودند و روی کپه خاکی محجبه نشانده بودند.

چیزی در نگاه منیعات هست که بر روح آدم چنگ میکشد: انگار در نگاهش جنازک کودکی چال شده است و پلک که برمیدارد حجاب از خاک میافتد. سالها پیش از آنکه در کما کالبدش را پاره کنند و اعضای قامت منیعش را تخلیه کنند، کودکی را از زندگیش تخلیه کرده و بین بنایی و مدرسه رها کرده بودند.

حالا منیعات روی کیسههای سیمان نشسته.
نگاه تخلیه شده از کودکیش دیگر از روح آدمیزاد دست برنمیدارد.