«گفتگوی صمیمی» در اصل در فضایی صمیمی و در یک رابطه‌ی صمیمی و دوستانه میسر می‌شود. این گفتگو در یک چنین فضایی شکل گرفت؛ گفتگویی در مورد «مسعود پزشکیان»، آنگونه که تجربه شده و در ذهن و خاطر دیگری به جا مانده.

    یکی از مضحک‌ترین برنامه‌های صدا و سیمای جمهوری اسلامی که برای تبلیغ «انتخابات ریاست جمهوری» تولید شد، برنامه‌ای بود که با عنوان «گفتگوی صمیمی» هر شب توسط شبکه خبر پخش شد. مصاحبه‌گر برای معرفی کاندیداهای تعیین شده توسط شورای نگهبان، با یکی از دختران آنها «لب حوض» می‌نشست و در مورد «شخصیت و شایستگی بابا» با آنها حرف می‌زد. البته در این «گفتگوی صمیمی» امیرحسین ثابتی، عضو جدید مجلس شورای اسلامی برای دوستش، سعید، «دخترِ جلیلی» شد؛ اتفاقی که به سوژه خنده در شبکه‌های اجتماعی تبدیل شد.

    پس از پخش «گفتگوی صمیمی با زهرا پزشکیان»، یکی از دوستان «صمیمی» و قدیمی «خانواده‌ی پزشکیان» با ما تماس گرفت. این دوست قدیمی خانواده که می‌خواهد ناشناس بماند، از خاطرات دور خود، از دوران دوستی و رفت و آمد خانوادگی با «پزشکیان‌ها» در یک «گفتگوی صمیمی» برایمان تعریف کرد. این گفتگو تصویری متفاوت و به این دلیل که از زاویه‌ای خارج از روابط عاطفی و وابستگی خانوادگی به شخصیت «مسعود پزشکیان» نگاه می‌کند، تصویری نزدیک‌تر به واقعیت ارائه می‌دهد.

    به همین جهت آن را با خوانندگان به اشتراک می‌گذاریم.

    – با«پزشکیان‌ها» چطور آشنا شدید؟

    – از طریق پدرم. خیلی با هم دوست بودن. در بیمارستان همکار بودند. من و داداشم، کنار همین بزرگ شدیم. چند سال بعد از شروع دوستی بابام با پزشکیان، روابط خانوادگیمون بیشتر شد. هفته‌ای چند بار خونه همدیگه میرفتیم. با خواهرهای پزشکیان هم دوست شدیم؛ خودشون و خانواده‌هاشون. چون اونا هم اکثرا میومدن. اونا ارومیه زندگی می‌کردن البته، ولی تبریز رفت و آمد داشتن. بعد‌ها بابام و خیلی از دوستای پزشکیان دورش خط کشیدن. مرتیکه دهن همه مارو گایید.

    – آشنایی از چه زمانی شروع شد؟

    – اوایل دهه هفتاد. عزادار بود. اولین بار که دیدمش تازه زن و بچه‌ش کشته شده بودن. من خیلی کوچیک بودم. اومده بودن خونه ما. مامان بابام سفره نمی‌دونم چی‌چی واسه مراسم عزاداری‌شون راه انداخته بودن. پزشکیان با سرعت نور تو جاده رانندگی می‌کرده که ماشین از جاده خارج میشه. زنش و پسر خیلی کوچیکش تو تصادف کشته شدن. جاکش، بقیه عمرشم باز همینجوری می‌روند.
    من زهره‌ترک می‌شدم هر وقت میشستم تو ماشینش. مسیر ده ساعته رو تو شیش ساعت می‌رفت.

    – جالبه. تا جایی که من می‌دونم، این «قتل غیرعمد» محسوب می‌شه. حداقل باید گواهینامه‌ش باطل می‌شد، که خب نشده. زهرا اتفاقا تو همین مصاحبه‌ش با صدا و سیما گفت که باباش هنوز خودش رانندگی میکنه؛ مسیرهای طولانی و «۱۵ و ۱۶ ساعت هم شده» که خودش پشت فرمون نشسته:

    – ببین، بابام می‌گفت این بیشترین آمار مرگ و میر رو در بیمارستان داشت، برای همین هم بعد از مدتی دیگه نذاشتن عمل انجام بده. گفتن گم شو برو کارای اداری‌تو بکن. اون موقع این رئیس دانشکده علوم پزشکی تبریز بود.

    – در مورد همین بازه «ریاست دانشکده» زهراشون در مصاحبه «لب حوضی» صدا و سیما، وقتی مصاحبه‌گر ازش پرسید تا حالا مستاجر بودین، گفت که اون موقع «خونه سازمانی» بودن.

    – هه هه. بله، خونه سازمانی بودن. ولی اون اسمش مستاجر نیس. اجاره نمی‌دادن که. یه خونه سازمانی خیلی گنده داشتن. سرتاسرش هم فقط فرش و پتو بود. یه خانوم خدمتکاری هم داشتن. میومد همه کاراشونو می‌کرد. کاش یادم بیاد، اون خانومه رو چی صدا می‌کردن. میومد خرید می‌کرد، می‌پخت، می‌شست، تمیز می‌کرد و همه کارای خونه و بچه‌ها رو می‌کرد و می‌رفت. اینو جا انداخت حتما.

    − آره، هیچ اسمی ازش نبرد. کاش تو یادت بیاد. گفت اینکه بچه‌ها رو «با صلابت» بزرگ کرده و تنهایی خونه رو گردونده، نشون‌دهنده‌ی اینه که می‌تونه مملکت رو بگردونه.

    − خب اون باید بگه؛ دخترشه. هر چی هم که تو زندگیش داره، از باباش داره. فکر کنم این دیگه احتیاج به گفتن نداره. مثلا وقتی زهرا دانشگاه قبول شد، واسه فکر کنم زاهدان قبول شده بود. ولی اومد شیمی شریف خوند. مهدی یادم نیست. ولی داداشش یوسف هم سر از شریف درآورد.

    − خود پزشکیان دشمن سرسخت «شفافیت» و رسانه‌هاست. میدونستی؟ البته صدای اینو الان زیاد در نمیارن؛ جا می‌ندازن؛ مثل اسم اون خانوم خدمتکار خونه‌شون.

    _ این چیزا یادشون میره راحت. اینم یادش رفته بگه که تابستونا جمع میکردن میرفتن، چه می‌دونم یه بار شمال، یه بار طرفای سبلان، یه بار سرعین. بهترین هتل‌ها و ویلاها و رستوران‌ها براشون رزرو بود. بعد پزشکیان روش پرداختش اینجوری بود که زیر فاکتور هتل یادداشت می‌نوشت و امضا می‌کرد فقط که اومدیم، خوش گذشت، خوردیم و خوشمزه بود. دیگه حالا اون هتل و رستوران فاکتور رو کجا میفرسته، گفتن لازم نداره.

    − یه چیز دیگه هم که این مدت زیاد باهاش براش تبلیغ میکنن، این موضوع حجابه. میگن مخالف طرح «عفاف و حجاب» و «نور» و … ایناست.

    − ببین، «گشت ارشاد» اون زمان اینا بودن. هر وقت قرار بود با یکی از پزشکیان‌ها دیدار داشته باشیم، باید از قبل آماده می‌شدیم. البته فقط زن‌ها. کسایی که چادری نبودن باید چادر سر می‌کردن. روسری‌ها میشدن مقنعه. لباس‌های رنگی، سیاه میشدن؛ حتی کفش و جوراب. زهرا خودش دستکش سیاه هم دست می‌کرد. منم که هفت هشت سالم بود، یه چادر مخصوص پزشکیان داشتم. بزرگتر هم که شدم یه مانتوی گشاد و بی‌ریخت و سرمه‌ای تیره داشتم. بهش میگفتم «مانتوی دکتر پزشکیانی». اینو باید زیر چادر  می‌پوشیدم. فقط من و خانواده من هم نبود. همه دوست‌ها و همکارهای پزشکیان باید زن‌ها و دختراشون رو به همین شکل درمی‌آوردن تا بتونن برن مهمونی شام، پیک‌نیک، با یکی از پزشکیان‌ها برن سفر شمال، اصفهان و یا حتی کوهنوردی. من همیشه یه گوشه میشستم، چون به چادر هیچوقت مسلط نبودم. حتی تو مهمونی‌های کوچیک مرد و زن همیشه جدا میشستن. مردها تو اتاق نشیمن با تلویزیون و میز و مبلمان؛ زن‌ها هم تو هر اتاقی که خالی بود. برای من این درست مثل گشت ارشاد بود.

    − یعنی چی کار می‌کرد؟

    − توضیحش یه کم سخته، ولی سعی میکنم. یه فضایی رو ایجاد می‌کرد که ترکیبی بود از «اجبار» و «تحقیر» و «طرد شدن»… اولا که خانوماشون همه‌شون کلا با چادر و مانتوشلوار و کفش مشکی و مقنعه بودن همیشه. «برخورد لفظی» این مدلی بود که تو یه جمعی که ۶ تا خانوم فول محجبه با ۱ خانوم محجبه ولی بی‌چادر نشستن، بحث «حجاب کامل» رو پیش می‌کشید. کش می‌داد. زهرا و مهدی هم قاطی می‌شدن. عمه‌ها هم اگه بودن، اونام وارد می‌شدن. یوسف ساکت‌تر بود. یه جوری می‌شد که اگه چادری نبودی آب میشدی. اصلا من که چادر داشتم خجالت می‌کشیدم. برای تشویق مردها مثلا می‌گفت: «این دختره فلان کار رو تونست انجام بده، تو نمی‌تونی؟» بچه که بودم، این حرفش برام درکش خیلی سخت بود؛ این حس رو بهم می‌داد که دختر بودن یعنی ناتوان بودن. یا یهو پا میشد به همه خانوما می‌گفت، پا شید نماز بخونید. گیر سه پیچ می‌داد. زهرا یادمه یه بار پریود بود، پزشکیان هی جلو همه ازش می‌پرسید، زهرا نمازتو خوندی؟ هیچ وقت تو صورت زن‌ها نگاه نمی‌کرد؛ نه خودش، نه مهدی و یوسف. از اینجور مردا بود. موسیقی تو خونه‌ها ممنوع شده بود. خونه ما مثلا. تا سال‌ها فقط نوحه‌های آهنگران و صدای نکره کویتی‌پور تو گوشمون بود. نه فقط تو خونه؛ همه جا، حتی تو ماشین. آخرش هم پزشکیان اینقدر خون همه رو تو شیشه کرد، دوستاش یکی یکی رابطه‌شون رو باهاش قطع کردن. حتی واسه مهدی یادمه خواستگاری رفت سراغ چندتا خانواده خرمذهبی. ولی اونام بهش دختر ندادن. برای من پزشکیان تجسم گشت ارشاد موند.

    − ممنون.


    «کارمن فرانکو»، دختر دیکتاتور فاشیست اسپانیا هم تا آخرین لحظه‌ی مرگش در ۹۱ سالگی، هر ساله سالروز کودتای نظامی «بابا»، ژنرال فرانسیسکو فرانکو را به عنوان «سالروز همه‌پرسی مسلحانه» جشن می‌گرفت؛ این «همه‌پرسی خونین» منجر به پایان «جمهوری اسپانیا» و استقرار حکومتی شد که بنا به گفته‌ی مورخ اسپانیایی، «برخا دِریکر» طی آن حدود ۱۴۰ هزار انسان به قتل رسیدند. جشن‌ها و مراسمی که «سلام فاشیستی»، بخش جدایی‌ناپذیر آنها بودند.

    حتی پس از کودتا، بین سال‌های ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۶، به گفته «خولیان کاسانووا»، مدرس تاریخ، حدود ۵۰ هزار نفر توسط «نیروهای فالانژ»، «گارد لباس‌شخصی‌ها» و دیگر سازمانهای مشابه کشته شدند.

    مصاحبه

    «آن زمان گشت ارشاد نبود؛ پزشکیان بود»− گفتگوی صمیمی